SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

نظر خواهی رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  

رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  همچنان که پیش می رفت مطلع شد که مردم قریش و سران ایشان با لشکری بزرگ برای حفاظت از کاروانیان از مکه بیرون آمده اند و کاروان قریش نیز از آن حدود گذشته است و از اینجا به بعد پیشروی رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  و همراهان به جلو صورت تازه ای پیدا می کند و حساب برخورد و جنگ با لشکر قریش در پیش است، از این رو در جایی به نام «ذفران »توقف کرد و اصحاب و همراهان خود را جمع کرده و از جریان حرکت قریش و لشکر مجهز ایشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدینه و یا پیشروی و جنگ با قریش از آنها نظر خواهی کرده به مشورت پرداخت.مهاجرین به طور مختلف نظر دادند، چنانکه ابو بکر و عمر برخاسته و شبیه به یکدیگر گفتند: «انها قریش و خیلاؤها، ما آمنت منذ کفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج علی اهبة الحرب »« اینان قریش هستند با تمام فخر و بزرگمنشی، از روزی که کافر شده ایمان نیاورده، و از روزی که عزیز گشته خوار نگشته اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگی با کارزار از مدینه نیامده ایم]و بدین ترتیب جنگ را مصلحت ندانستند، ولی مقداد بن عمرو - یکی دیگر از مهاجرین - برخاسته و چنین گفت:

[ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله)  هر چه خداوند برای تو مقرر فرموده بدون تامل انجام ده و مطمئن باش که ما پیرو تو و گوش به فرمان توییم، و ما همچون بنی اسرائیل نیستیم که به موسی گفتند: تو با پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما در اینجا نشسته و نظارت می کنیم. . . !بلکه ما می گوییم: تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما هم پشت سر شمامی جنگیم!

ای رسول خدا(صلی الله علیه و آله)   سوگند بدان خدایی که تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر کجا برانی همراه تو خواهیم آمد و پشت سر تو هستیم!]رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  چهره اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسین و تقدیر از او باز هم به صورت نظر خواهی فرمود:ای مردم بگویید چه باید کرد؟و راهی پیش پای من بگذارید؟این بار روی سخن متوجه انصار مدینه بود که بیشتر آن گروه را تشکیل می دادند - آنها در پیمان عقبه تنها دفاع از پیغمبر را به عهده گرفته بودند و پیمانی برای جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند - رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  می خواست نظریه آنها را بداند و ببیند آیا آنها نیز آماده جنگ هستند یا نه.سعد بن معاذ منظور پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   را دانست و از جانب انصار آمادگی خود را اعلام کرده چنین گفت: ای رسول خدا(صلی الله علیه و آله)   ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کردیم اکنون نیز دنبال تو و آماده فرمان توایم، به خدا سوگند اگر به دریا بزنی ما هم پشت سر تو در دریا فرو خواهیم رفت و یک نفر از ما از فرمانبرداری و پیروی تو تخلف نخواهد کرد. . .

برای ما هیچ دشوار نیست که فردا با دشمن رو به رو شویم و ما در جنگ مردمانی شکیبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستیم. به امید خدا حرکت کن و ما را نیز با خود به هر جا که می خواهی ببر!سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  را به نشاط آورد و فورا دستور حرکت داد و مژده پیروزی بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گویی هم اکنون جاهای کشته شدن سران دشمن را پیش روی خود می بینملشکر مسلمانان همچنان تا نزدیک بدر و چاههای آبی که در آنجا بود پیش رفت و در آن نزدیکی توقف نمود و چون شب شد علی بن ابیطالب، زبیر بن عوام و سعد بن ابی وقاص را با چند تن دیگر مامور ساخت به کنار چاه بدر بروند بلکه خبر تازه ای از قریش کسب کنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ایستاد.

علی(علیه السلام)و همراهان به کنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر که یکی نامش اسلم ودیگری ابو یسار بود و به منظور بردن آب برای لشکریان قریش آمده بودند برخورد کردند و آن دو را دستگیر نموده با شتری که برای حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  آوردند.

پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجویی از آن دو کرده و در این میان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  نیز نماز خود را تمام کرده و از آن دو پرسید:اخبار قریش را به من بازگویید؟

آن دو خود را معرفی کرده گفتند: به خدا آنها در همین نزدیکی و پشت این تپه هستند.پیغمبر پرسید: آنها چقدر هستند؟- زیادند! - نفراتشان چه اندازه است؟- نمی دانیم! -هر روز چند شتر می کشند؟

- بعضی از روزها نه شتر و گاهی ده شتر!رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  در اینجا تاملی کرد و فرمود: اینها بین نهصد تا هزار نفر هستند.از اشراف و بزرگان قریش چه کسانی همراهشان آمده؟

گفتند: عتبه، شیبة، ابو البختری، حکیم بن حزام، نوفل بن خویلد، حارث بن عامر، عمرو بن عبدود، طعیمة بن عدی، ابو جهل، امیة بن خلف. . . و گروه زیادی از سران قریش را نام بردند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله)  که نام آنها را شنید رو به مسلمانان کرده فرمود:  مکه اکنون جگر گوشه های خود را به سوی شما فرستاده!

تصمیم به جنگ

به ترتیبی که گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و کارزار پیش می رفتند، رسول خدا(صلی الله علیه و آله)   و همراهان پیش از قرشیان به چاه های بدر رسیدند ودر کنار اولین چاه فرود آمدند، کارها انجام شد و لشکر مسلمانان خود را آماده جنگ با قریش کردند در این وقت سپاه مجهز قریش از راه رسید و چون از تپه ای که رو به روی مسلمانان بود سرازیر شدند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)   سر به سوی آسمان بلند کرده گفت:بار الها این قریش است که با تمام نخوت و تکبر خود به سوی ما می آیند تا به دشمنی با تو برخاسته و رسول تو را تکذیب کنند، پروردگارا من اینک چشم به راه نصرت و یاری تو هستم همان نصرتی که به من وعده داده ای، پروردگارا تا شام نشده آنان رانابود کن!

تردید قریش در جنگ

لشکر قریش رو به روی مسلمانان فرود آمده و منزل کردند، و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندک آمدند اما برای اطلاع بیشتر از وضع ایشان عمیر بن وهب جمحی را مامور کردند به مسلمانان نزدیک شود و از وضع لشکر و نفرات و تجهیزات آنها اطلاعاتی به دست آورده به آنها گزارش دهد.عمیر بن وهب بر اسب خود سوار شده یکی دو بار اطراف مسلمانان گردش کرد و به نزد قریش بازگشته گفت:نفرات آنها سیصد نفر - چیزی کمتر یا بیشتر - است، کمینی هم پشت سر ندارند، اما ای گروه قریش این مردمی را که من مشاهده کردم شترانشان مرگ بر خود بار کرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده کننده ای هستند.افرادی را دیدم که پناهگاهی جز شمشیر ندارند و به خدا سوگند آن طور که من دیدم این گروه مردمی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بکشند، و بدین ترتیب من نمی دانم مصلحت در جنگ باشد یا نه، شما خود دانید این شما و این میدان جنگ!سخنان عمیر بن وهب تزلزلی در قریش انداخت و از این رو جمعی از بزرگان قریش برخاسته به نزد عتبة بن ربیعه که ریاست لشکر را به عهده داشت آمدند و به او پیشنهاد کردند مردم را به مکه بازگرداند و خونبهای عمر بن حضرمی را نیز که در سریه عبد الله بن جحش کشته شده بود و گروهی به عنوان خونخواهی او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند، پرداخت کند تا دیگر بهانه ای برای جنگ باقی نمانده و به مکه باز گردند.عتبه رای آنها را پسندید و خونبهای عمرو بن حضرمی را نیز به عهده گرفت، اما چون آتش افروز این صحنه بیشتر ابو جهل بود، آنها را پیش ابو جهل فرستاد تا او را نیز متقاعد سازند، اما باز هم غرور و نخوت کار خود را کرد و ابو جهل متقاعد نشده پافشاری به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلی به عتبه داد و او را مردی ترسو خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمی آمده او را تحریک کرد و در آخر جمعی را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده کردند و دیگران را نیز به جنگ مصمم ساختند.حادثه ای که در این میان به روشن شدن آتش جنگ کمک کرد - به گفته ابن هشام - این بود که شخصی به نام اسود بن عبد الاسد مخزومی از میان لشکر قریش بیرون آمد و همین که چشمش به حوض آبی که در دست مسلمانان بود - و از آب چاههای بدر یا آب بارانی که آن شب آمده بود پر کرده بودند - افتاد رو به نزدیکان خود کرده گفت:هم اکنون با خدا عهد می کنم که به کنار این حوض بروم و از آن بنوشم یا آن را ویران سازم و یا در کنار آن کشته شوم و تا یکی از این سه کار را نکنم باز نخواهم گشت.این را گفت و سوار بر اسب خود شده پیش آمد، حمزة بن عبد المطلب عموی پیغمبر جلو رفت و شمشیری حواله او کرد که پایش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال می خواست خود را به حوض آب برساند که حمزه ضربت دیگری بر او زد و به زندگیش خاتمه داد.این جریان و مشاهده خون و منظره کشته شدن اسود بیشتر مشرکین را تحریک کرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونی یافتند.

کشته شدن عتبه، شیبه و ولید

با کشته شدن اسود مخزومی عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید لباس جنگ پوشیده به میدان آمدند و مبارز طلبیدند و جهت اینکه عتبه پیش قدم به جنگ شد بیشتر همان گفتار ابو جهل بود که او را مردی ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه برای تلافی این سخن جلوتر از دیگران به معرکه آمد، از سوی لشکر مسلمانان سه تن از انصار مدینه به نامهای: عوف و معوذ، فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند، اما عتبه وقتی آنها را شناخت با تحقیر گفت: ما را به شما احتیاجی نیست کسانی که هم شان ما هستند باید به جنگ ما بیایند و در نقلی است که یکی از آنها فریاد زد: ای محمد افرادی را از خویشان ما به جنگ ما بفرست. رسول خدا فرمود: ای عبیدة بن حارث، ای حمزه و ای علی برخیزید.

این سه شخصیت بزرگوار که از نزدیکان رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)  نیز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت: آری شما هم شان ما هستید و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.عتبه با عبیده در آویخت و حمزه به جنگ شیبه رفت و علی(علیه السلام) به سوی ولید حمله کرد، حمزه و علی به حریفان خود مهلت نداده و هر دو را از پای در آوردند اما عتبه با عبیده هنوز مشغول جنگ و ستیز بودند که حمزه و علی به کمک او آمدند و عتبه را از پای در آوردند و سپس عبیده را که سخت مجروح شده بود با خود برداشته پیش پیغمبر آوردند، عبیده که چشمش به پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم)   افتاد پرسید:ای رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)   آیا من شهید نیستم؟فرمود: چرا.

با کشته شدن این سه نفر دیگر جنگ حتمی بود اما پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم)   به لشکریان خود فرمود: تا من دستور نداده ام حمله نکنید سپس با سخنانی آتشین و خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکی از مردم مدینه که نامش عمیر بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همین که از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)  شنید که می گوید:(سوگند به آن خدایی که جان محمد در دست اوست هر کس امروز برای خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایداری و استقامت ورزد و به آنها پشت نکند تا کشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد کرد. ) چند دانه خرمایی را که در دست داشت به زمین ریخت و گفت: چه خوب، فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند!این را گفت و شمشیرش را برداشته بیباکانه خود را به صفوف دشمن زد و عده ای را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند.افراد دیگری نیز مانند این مرد چنان تحت تاثیر سخنان گرم و آتشین رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)   قرار گرفتند که خود را به دریای مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختی از مسلمانان به صورت فردی و دسته جمعی شروع شد و طولی نکشید که در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پیروزی مسلمانان و شکست مشرکین نمودار گردید و دنباله لشکر قریش رو به مکه شروع به فرار و عقب نشینی کرد و سران قریش یکی پس از دیگری به ضرب شمشیر مسلمانان از پای در می آمدند.

در میان مهاجرین و سربازان مجاهد اسلام افرادی مانند بلال و عبد الله بن مسعود و دیگران بودند که بزرگان و سران قریش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پای در آورند و انتقام سالها شکنجه و آزاری را که از آنها دیده و محرومیتهایی را که به وسیله آنها کشیده بودند از آنها بگیرند، زیرا بهترین فرصت را به دست آورده و میدان بازی برای انتقام در پیش روی خود می دیدند.

بلال از همان آغاز در کمین امیة بن خلف بود و پیوسته می گفت: امیه را رها نکنید که او سردسته کفر است، در این میان عبد الرحمن بن عوف که سابقه دوستی با امیة بن خلف داشت ناگهان چشمش به امیه افتاد که متحیر دست پسرش علی بن امیه را گرفته و ایستاده، امیه نیز عبد الرحمن را دید و از وی خواست تا پیش از آنکه به دست سربازان اسلام کشته شود عبد الرحمن او را به اسیری خود در آورد و بدین ترتیب موقتا جان خود و پسرش را حفظ کند تا بعدا با پرداخت فدیه و پول خود را آزاد سازد.

عبد الرحمن قبول کرد و او را به اسارت خود در آورد اما در این میان چشم بلال به او افتاد و پیش آمده گفت:این مرد ریشه و اساس کفر است!این امیة بن خلف است، من روی رستگاری را نبینم اگر بگذارم او نجات بیابد!عبد الرحمن گوید: من هر چه داد زدم این هر دو اسیر من هستند گوش به من نداد وبا صدای بلند فریاد زد:ای یاران خدا بیایید. . . بیایید که ریشه کفر اینجاست. . . بیایید که امیة بن خلف اینجاست. در این وقت مسلمانان را دیدم که به دنبال صدای بلال از اطراف آمدند و دیگر کار از دست من خارج شد و امیه و پسرش زیر ضربات شمشیر مسلمانان قطعه قطعه شدند.

سرنوشت ابو جهل

پیش از این داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل کردیم همین معاذ بن عمرو بن جموح گوید: من در آن روز شنیده بودم ابو جهل در میان لشکریان قریش است و در کمین او بودم تا ناگهان او را مشاهده کردم که در میان جمعی به این طرف و آن طرف می زند و مردم را برای جنگ تحریک می کند.و شنیدم که مردم می گفتند: کسی را به ابو جهل دسترسی نیست اما من تصمیم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتی بودم تا بالاخره این فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشیر محکمی به ساق پایش زدم که از وسط دو نیم شد و همانند هسته خرمایی که در وقت کوبیدن از زیر چوب می پرد آن قسمت که قطع شده بود به یک سو پرید.عکرمه فرزند ابو جهل که از دور این جریان را دید به من حمله ور شد و شمشیری بر بازوی من زد که به پوست آویزان گردید اما من اهمیتی نداده با دست دیگر به جنگ ادامه دادم تا وقتی که دیدم این دست آویزان جز مزاحمت نتیجه دیگری برای من ندارد به کناری آمده و انگشتان آن را زیر پایم گذارده و بدنم را با شدت به عقب کشیدم و در نتیجه آن دست قطع شد و آن را به کناری انداخته به دنبال جنگ و کار خود رفتم.دنباله داستان را اهل تاریخ چنین نوشته اند: که ابو جهل در آن حال پیاده شد و دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نیز فرار کرده او را تنها گذاردند و یکی از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء که از کنار او عبور می کرد شمشیر دیگری به اوزد که او را به زمین افکند و هنوز نیمه جانی در تن داشت که او را رها کرده رفت.

وقتی سر و صدای جنگ خوابید رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)دستور داد ابو جهل را در میان کشتگان بیابند، عبد الله بن مسعود که از او دل پری داشت و آزار زیادی از او دیده بود به دنبال این کار رفت و او را میان کشتگان پیدا کرد و دید رمقی در بدن دارد.عبد الله پای خود را زیر گلویش گذارد و فشاری داد و بدو گفت: ای دشمن خدا دیدی خداوند چگونه تو را خوار و زبون کرد!ابو جهل گفت: چگونه خوارم ساخت؟کشته شدن برای مردی مانند من که به دست قوم خود کشته می شود خواری و ننگ نیست.سپس پرسید: راستی بگو بالاخره پیروزی در این جنگ نصیب کدام یک از طرفین شد.

عبد الله گفت: نصیب خدا و رسول او گردید، و به دنبال آن سر از تنش جدا کرده به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)آورد و حضرت حمد و سپاس خدای را به جای آورد.

سفارش پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)درباره عباس و ابو البختری

هنگامی که لشکر قریش به سوی مکه می گریخت و مسلمانان آنها را تعقیب می کردند، از طرف پیغمبر اسلام به جنگجویان دستور داده شد از کشتن افراد عادی - که معمولا از ترس رؤسای خود در این قبیل جنگها حاضر می شوند - خودداری کنند، و نیز از کشتن عباس بن عبد المطلب - عموی پیغمبر - و ابو البختری ابن هشام - که هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابی طالب و اوقات دیگر کمکهای مؤثری به پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و بنی هاشم و مسلمانان کرده بودند خودداری کنند.

ابو حذیفه - فرزند عتبه - که جزء مسلمانان و مهاجرین مکه در لشکر اسلام بود - بدون آنکه منظور پیغمبر را از این دستور بداند به خشم آمده و گفت: آیا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم، به خدا سوگند اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را خواهم کشت.پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) سخن او را نشنیده گرفت و به رو نیاورد، اما خود ابو حذیفه بعدها که منظورپیغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشیمان بود و پیوسته می گفت: کفاره آن سخن نابجای من شهادت در راه دین است و باید در جنگ با دشمنان دین کشته شوم و سرانجام هم در جنگ یمامه به شهادت رسید.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی