SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

مقتولین و اسیران جنگ

بر طبق گفته مشهور در این جنگ هفتاد نفر از مشرکان کشته شدند و هفتاد نفر نیز اسیر گشتند و از مسلمانان نیز چهارده نفر به شهادت رسیدند، که شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.

شهدای مهاجرین عبارت بودند از: عبیدة بن حارث، عمیر بن ابی وقاص، ذو الشمالین بن عبد عمرو، عاقل بن بکیر، مهجع غلام عمر بن خطاب، صفوان بن بیضاء.

و شهدای انصار به نامهای: سعد بن خیثمة، مبشر بن عبد المنذر، یزید بن حارث، عمیر بن حمام، رافع بن معلی، حارثة بن سراقة، عوف و معوذ - پسران حارث بن رفاعة. . .

و کشته شدگان قریش بیشتر از بزرگان آنها بودند که بنا به روایت شیخ مفید(ره)سی و شش نفرشان تنها به دست علی بن ابیطالب  (علیه السلام )کشته شدند و قتل آنان برای قریش و مردم مکه بسیار ناگوار و گران بود و در میان اسیران نیز افراد سرشناس و بزرگ بسیاری به چشم می خورد.

و این مطلب پیش اهل تاریخ مسلم است که یکه تاز میدان بدر و تنها دلاوری که بیشتر بزرگان و شجاعان قریش را به خاک هلاک افکند علی بن ابیطالب(علیه السلام )بود زیرا در میان افرادی که به دست آن حضرت کشته شدند نامهای: ولید بن عتبة، عاص بن سعید، طعیمة بن عدی بن نوفل، نوفل بن خویلد، حنظلة بن ابی سفیان، زمعة بن اسود، حارث بن زمعة و افراد بسیار دیگری به چشم می خورد که هر کدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسیاری که داشتند از شجاعان و دلاوران و برخی از آنها نیز از شیاطین و افراد خطرناک برای اسلام و مسلمین به شمار می رفتند و با کشته شدن آنها پایه های بت پرستی و شرک و ظلم و تعدی در جزیرة العرب یکسره متزلزل و بلکه ویران گردید که پس از آن دیگر نتوانستند آن را بنا کنند و با توجه به اینکه جنگ بدر جنگ سرنوشت میان مرام مقدس توحید و شرکت و بت پرستی بود و پیروزی مسلمانان در آن روز جنبه حیاتی برای اسلام داشت خدمتی را که امیر المؤمنین علی(علیه السلام )به اسلام کرد بخوبی روشن می سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و یا کافر و منافقی که بعدا مدعی همطرازی آن بزرگوار گردیدند آشکار می کند همچون کسانی که وقتی جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پیغمبر خود را در«عریش »آن حضرت انداختند - چنانکه گفته اند  .و به هر حال هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)خواست از بدر حرکت کند دستور داد شهیدان را به خاک سپرده و کشتگان قریش را نیز در چاهی ریختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:«هل وجدتم ما وعد ربکم حقا فانی قد وجدت ما وعدنی ربی حقا؟بئس القوم کنتم لنبیکم کذبتمونی و صدقنی الناس، و اخرجتمونی و آوانی الناس و قاتلتمونی و نصرنی الناس »

«آیا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خویش حق یافتید؟من وعده ای را که پروردگارم به من داده به حق یافتم، براستی که شما نسبت به پیغمبر خود بد مردمی بودید، شما مرا تکذیب کردید و دیگران تصدیق نمودند، شما از خانه و وطن آواره ام کردید و دیگران پناهم دادند، شما به جنگ من آمدید و دیگران یاریم کردند!»

اصحاب که این سخنان را می شنیدند با تعجب پرسیدند: ای رسول خدا با مردگان سخن می گویی؟

فرمود: آنان سخن مرا شنیدند - همانند شما - جز آنکه آنها قدرت و یارای پاسخ دادن ندارند.

سرنوشت اسیران و غنایم جنگ

از جمله اسیران بدر، عباس بن عبد المطلب - عموی پیغمبر - ، ابو العاص بن ربیع - داماد آن حضرت - ، عقیل بن ابیطالب - برادر علی(علیه السلام )- و نوفل بن حارث بن عبد المطلب - پسر عموی آن حضرت - بود. از قبیله های دیگر قریش غیر از بنی هاشم نیز افراد سرشناسی چون عقبة بن ابی معیط، نضر بن حارث، سهیل بن عمرو، عمرو بن ابی سفیان، ولید بن ولید و جمع دیگری به دست مسلمانان اسیر شده بودند که جز عقبه و نضر - که به دستور رسول خدا به قتل رسیدند - دیگران با پرداخت فدیه و برخی هم بدون فدیه آزاد شدند و فدیه ای را که معمولا برای آزادی می پرداختند از چهار هزار درهم تا یک هزار درهم بود که روی اختلاف وضع مالی افراد متفاوت بود، آنها که پول زیادتری داشتند بیشتر و آنها که فقیرتر بودند با پول کمتری خود را آزاد می کردند و گروهی از آنها که پولی نداشتند متعهد شدند تا چندی در مدینه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بیاموزند و برخی هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.

ابو العاص بن ربیع

رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)از همسرش خدیجه(سلام الله علیه) چهار دختر داشت به نامهای: زینب، رقیه، ام کلثوم، فاطمه(سلام الله علیه)و زینب را در زمان حیات خدیجه و درخواست او به ابی العاص - خواهر زاده خدیجه - شوهر داد، و این جریان قبل از بعثت رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)بود و پس از اینکه آن حضرت به نبوت مبعوث گردید، دختران آن حضرت و از آن جمله زینب به پدر بزرگوار خود ایمان آورده و مسلمان شدند، اما ابو العاص با کمال علاقه ای که به همسر خود زینب داشت اسلام را نپذیرفت و به همان حال کفر باقی ماند و چون رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)به مدینه هجرت فرمود زینب به ناچار در مکه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت می نمود.

جنگ بدر که پیش آمد ابو العاص نیز در این جنگ شرکت کرد و به دست یکی از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسیر گردید و همراه اسیران دیگر او را به مدینه آوردند. هنگامی که مردم مکه برای آزاد کردن اسیران خود پول و اموال دیگر به مدینه می فرستادند، زینب نیز مالی تهیه کرد و از آن جمله گردن بندی را نیز که خدیجه(سلام الله علیه)  در شب عروسی و زفاف او با ابی العاص به وی داده بود روی آن مال گذارده و به مدینه فرستاد. همین که آن اموال به مدینه رسید چشم رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)در میان آنها به گردن بند خدیجه افتاد و سبب شد تا خاطره خدیجه و محبتها و فداکاریهای آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زینب نیز که برای استخلاص شوهر خود ناچار شده یادگار مادر را از دست بدهد رقت کرد و تمایل خود را به آزادی ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زینب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نیز اطاعت کرده بر طبق میل آن حضرت عمل کردند و ابو العاص را بدون فدیه آزاد کردند، اما چنانکه برخی گفته اند: با او شرط کردند زینب را - که زنی مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرک و کافری چون ابو العاص حرام بود - به مدینه بفرستد و او نیز پذیرفت و رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)نیز زید بن حارثه و مردی از انصار را مامور کرد برای آوردن زینب به حوالی مکه بروند، چون به مکه رفت وسایل حرکت زینب را فراهم کرده و هودجی برای او ترتیب داد و او را به برادر خود کنانة بن ربیع سپرد تا جایی که قرار بود به زید بن حارثه و رفیقش بسپارد و کنانه مهار شتر زینب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مکه که بیشتر داغدار کشتگان خود بودند حاضر نبودند که روز روشن دختر محمد(صلی الله علیه وآله و سلم)را با آن ترتیب از مکه بیرون ببرند و آنها انتقامی نگرفته باشند و به همین منظور گروهی از اوباش را تحریک کردند تا مانع حرکت زینب شوند و از آن جمله شخصی به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص دیگری به نام نافع بن عبد القیس بودند که پیش از دیگران خود را به هودج زینب رسانده و هبار با نیزه ای در دست بدان هودج حمله کرد. کنانه نیز تیری به کمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها کرد که بالاخره ابو سفیان و جمعی از قریش وقتی وضع را چنان دیدند و خطر جنگ و اختلاف تازه ای را مشاهده کردند دخالت نموده و کنانه را قانع کردند تا زینب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز، شبانه و دور از انظار مردم او را از مکه خارج سازد.

اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زینب - که در آن وقت حامله بود - گردید و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط کند و روی همین جهت هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)مکه را فتح کرد خون چند نفر را که یکی همین هباربود هدر ساخت که هر کجا او را یافتند به جرم این جنایتی که کرده بود او را به قتل رسانند.

نمونه ای از ایمان مسلمانان

مصعب بن عمیر یکی از مهاجرین و مجاهدان این جنگ بود که پیش از این نیز نامش به عنوان نماینده رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)و فرستاده آن حضرت به شهر مدینه ذکر شد، وی برادری داشت به نام ابو عزیز که جزء لشکر مشرکین به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شرکت داشت و یکی از پرچمداران آنان محسوب می شد، وی نقل می کند هنگامی که مسلمانان بر ما پیروز شدند یکی از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامی که مرا دستگیر کرده بود برادرم مصعب بن عمیر سر رسید و چون مرد انصاری را با من دید رو به آن مرد کرده گفت:او را محکم ببند که مادرش پولدار است و ممکن است پول خوبی برای آزادی او بپردازد؟ابو عزیز گوید: من با کمال تعجب گفتم: برادر!به جای اینکه در این حال سفارشی درباره من به این مرد بکنی این چنین به او می گویی؟مصعب گفت: برادر من اوست نه تو!و دنباله داستان را مورخین این گونه نوشته اند که وقتی خبر اسارت ابو عزیز را به مادرش دادند پرسید: گرانترین فدیه و پولی را که برای آزاد کردن یک نفر قرشی باید پرداخت چه مقدار است؟

گفتند: چهار هزار درهم.آن زن چهار هزار درهم به مدینه فرستاد و ابو عزیز را آزاد کرد.و همین ابو عزیز نقل می کند که رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)به مسلمانان سفارش کرده بود با اسیران خوش رفتاری و نیکی کنند و روی همین سفارش، من که در دست چند تن از انصار بودم تا به مدینه رسیدیم کمال خوشرفتاری را از آنها دیدم تا آنجا که در هر منزلی فرود می آمدند و هنگام غذا می شد نانی را که تهیه می کردند به من می دادند ولی خودشان خرما به جای نان می خوردند و من گاهی از آنها خجالت می کشیدم و نان را به خودشان پس می دادم اما آنها دست به نان نمی زدند و دوباره به خودم بر می گرداندند.

تقسیم غنایم

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسیاری از دشمن به غنیمت گرفتند ولی در تقسیم آن میان ایشان اختلاف شد گروهی که مباشر جمع آوری آن بودند مدعی بودند که آنها از آن ماست، و گروهی که به تعقیب دشمن رفته بودند می گفتند: اگر ما دشمن را تعقیب نمی کردیم شما نمی توانستید به آسودگی این اموال را غنیمت بگیرید.

رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)دستور داد همه آن غنایم را در یک جا جمع کردند و آنها را به دست یکی از انصار به نام عبد الله بن کعب سپرد تا دستوری از جانب خدای تعالی در این باره برسد و در راه که به سوی مدینه می آمدند در یکی از منزلها به نام «سیر»آیه انفال نازل شد و کیفیت تقسیم آن روشن گردید، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)طبق دستور الهی آنها را تقسیم کرد.

پیروزی بدر به نصرت خدا و کمک فرشتگان بود

در چند سوره از سوره های کریمه قرآن که داستان بدر به اجمال یا تفصیل ذکر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روی این موضوع - که این پیروزی به نصرت و یاری خدای تعالی انجام شد - زیاد تکیه شده تا موجب غرور و خودبینی مسلمانان نگردد و از تلاش و کوشش در پیمودن راه خطرناک و دشواری که در پیش داشتند آنها را باز ندارد، و به خصوص در چند آیه تصریح فرموده که خدای تعالی در این جنگ فرشتگان را به یاری شما فرستاد و نزول آنها موجب کثرت سپاه و سیاهی لشکر و دلگرمی جنگجویان مسلمان و سرانجام سبب پیروزی شما گردید، مثلا در سوره آل عمران چنین فرماید:

«و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمؤمنین الن یکفیکم ان یمدکم ربکم بثلاثة آلاف من الملائکة منزلین بلی ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مسومین »

«براستی خدا در بدر شما را یاری کرد در صورتی که زبون بودید پس از خدا بترسید شاید سپاسگزار باشید، آن گاه که به مؤمنان می گفتی: آیا کافی نیست شما را که پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان کند، آری اگر استقامت داشته باشید و پرهیزکاری کنید و دشمنان با این هیجان و فوریت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد می کند. »

و در سوره انفال فرمود:«اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکة مردفین. و ما جعله الله الا بشری و لتطمئن به قلوبکم و ما النصر الا من عند الله ان الله عزیز حکیم »

«آن گاه که از پروردگارتان یاری خواستید و او شما را وعده یاری داد که به هزار فرشته صف بسته مددتان می دهیم و خدا آن را جز نویدی برای شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گیرد که یاری جز از سوی خدا نیست و خدا نیرومند و فرزانه است. »

و در چند حدیث که از طریق شیعه و اهل سنت روایت شده فرشتگان در شب بدر به زمین فرود آمدند. و مضمون حدیث مزبور که شامل فضیلتی نیز برای امیر المؤمنین علی(علیه السلام)می باشد چنین است که در آن شب - که تصادفا شب بسیار سرد و تاریکی بود - رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)از مسلمانان خواست تا یکی از ایشان برود و مقداری آب از چاه کشیده برای آن حضرت بیاورد، و کسی پاسخی به آن حضرت نداد جز علی(علیه السلام)که داوطلب شد و مشک خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشک را پر کرد و چون به سوی اردوگاه حرکت کرد باد شدیدی وزید که علی(علیه السلام)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد، و هنوز چندان راه نیامده بود که باد شدید دیگری وزیدن گرفت، به حدی که باز هم علی(علیه السلام)ناچار شد بنشیند و برای بار سوم نیز همین ماجرا تکرار شد، و چون به نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)آمد و آن حضرت سبب دیر آمدن او را پرسید علی(علیه السلام)جریان بادهای شدیدی را که سه بار وزید و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانید، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)بدو فرمود: «نخستین باد جبرئیل بود که با هزار فرشته برای نصرت و یاری ما فرود آمدند و بر تو سلام کردند و بار دوم و سوم نیز میکائیل و اسرافیل بودند که آن دو نیز هر کدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام کردند»

و فرشتگان که در این جنگ به یاری مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بوده - چنانکه خدای تعالی فرموده - برای دلگرمی مسلمانان و ایجاد رعب و ترس در دل مشرکان بود و گرنه کسی را نکشتند و اسیری را به اسارت نگرفتند، زیرا اسامی کشته شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنین اسیران و اسیرکنندگان در تاریخ ثبت و نوشته شده است، اما این مدد غیبی و نزول فرشتگان موجب تقویت مجاهدان و دلگرمی آنان شد و توانستند به آن زودی و با آن افراد اندک با نبودن اسلحه کافی در فاصله کوتاهی آن گروه بسیار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگیرند. و این نکته نیز ناگفته نماند که طبق سنت الهی معمولا یاری خدا و نصرت الهی دنبال پایداری و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد یاری دین خدا بر آمدند و به تعبیر قرآن «خدا را یاری کردند»خدا نیز آنها را یاری می کند و از نظر جمله بندی «ان تنصروا الله »مقدم بر«ینصرکم »می باشد و این مطلب در قرآن و حدیث شواهد بسیار دارد که جای نقل آنها نیست، و در آیات فوق نیز این جمله جالب است که می فرماید:

«بلی ان تصبروا و تتقوا. . . یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مردفین » .

و به گفته یکی از دانشمندان شاید سر اینکه شماره فرشتگان در این آیات مختلف ذکر شده همین اختلاف ایمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خدای تعالی بخواهد به طور کنایه و ضمنی بفهماند که هر چه پایداری و استقامتتان بیشتر باشد نیروی غیبی و مدد الهی بیشتر خواهد بود و اندازه و مقدار کمک الهی بستگی به اندازه صبر و استقامت شما دارد.

شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب

و از قسمتهای جالبی که در تاریخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذکر شده قسمت زیر است که ابن هشام در سیره نقل کرده و می گوید «:نخستین کسی که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید حیسمان بن عبد الله خزاعی بود که سراسیمه خود را به مکه رسانید و وارد شهر شده خبر کشته شدن عتبه، شیبه، ابو جهل، امیة بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد.»

این خبر بقدری وحشتناک و ناگهانی بود که بیشتر مردم در آغاز باور نکردند، و صفوان پسر امیه بن خلف در کنار خانه کعبه و در حجر اسماعیل نشسته بود فریاد زد: به خدا این مرد دیوانه شده و نمی داند چه می گوید!و گرنه از او بپرسید: صفوان بن امیه چه شد؟

مردم پیش حیسمان آمده پرسیدند: صفوان بن امیه چه شد؟حیسمان گفت: وی همان است که در حجر اسماعیل نشسته ولی به خدا پدر وبرادرش را دیدم که کشته شدند!

ابو رافع گوید: من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانی مسلمان شده بودیم . از این خبر که حکایت از پیروزی مسلمانان می کرد خوشحال شدیم! و در آن وقت که این خبر به مکه رسید من در خیمه ای کنار چاه زمزم نشسته و چوبه های تیر می تراشیدم و ابو لهب که خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در این وقت وارد مسجد شد و یکسره آمده و پشت آن خیمه نشست ناگهان مردم فریاد زدند:

این ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب است که خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اکنون از راه می رسد، ابو لهب که او را دید صدایش زد و او را پیش خود خوانده و بدو گفت: برادر زاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن؟مردم نیز پیش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن کرده گفت:

همین قدر بگویم: ما وقتی با مسلمانان برخورد کردیم وضع طوری به سود آنان شد که ما گویا هیچ گونه اراده و اختیاری از خود نداشتیم و تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هرگونه که می خواستند با ما رفتار می کردند، جمعی را کشتند و گروههایی را اسیر کرده و بقیه هم گریختند.

آن گاه اضافه کرد:این را هم بگویم که نباید قریش را ملامت کرد زیرا ما مردان سفید پوشی را در وسط آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله کردند دیگر کسی نتوانست در برابر آنها مقاومت کند و قدرتی از خود نشان دهد.

ابو رافع گوید: در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده اند!

ابو لهب که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به رویم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع کنم اما چون شخص ناتوان و ضعیفی بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند کرده بر زمین زد، سپس روی سینه ام نشست و مشت زیادی به سر و صورتم زد.

ام الفضل همسر عباس که در آنجا بود و آن منظره را دید چوب خیمه را کشید و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب کوفت که سرش را شکافت، آن گاه بدو گفت: چشم عباس را دور دیده ای که نسبت به غلامش این گونه رفتار می کنی؟

ابو لهب از جا برخاست و با کمال افسردگی و ناراحتی به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نبود که خداوند او را به مرض «عدسه »مبتلا کرد و همان بیماری سبب مرگ او گردید.

ابو سفیان قانون شکن

در میان اسیران یکی هم عمرو پسر ابو سفیان بود که به دست علی بن ابیطالب(علیه السلام) اسیر شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفیان دادند و از او خواستند پولی به عنوان فدیه او بفرستد تا او را آزاد کنند، ابو سفیان گفت: من نمی توانم دو مصیبت و ناگواری را تحمل کنم هم داغ فرزند و هم پول، از طرفی پسرم حنظله را کشته اند و خونی از من پایمال شده و اکنون نیز برای آزادی این یکی پولی بپردازم، بگذارید عمرو همچنان در دست پیروان محمد باشد و تا هر زمان که خواستند او را نگاه دارند.

و بدین ترتیب عمرو بن ابی سفیان در مدینه محبوس ماند تا اینکه یکی از مسلمانان و پیرمردان فرتوت مدینه به نام سعد بن نعمان که از قبیله بنی عمرو بن عوف بود به قصد حج یا عمره به سوی مکه حرکت کرد و چون قریش اعلان کرده بودند متعرض مسلمانانی که به قصد حج یا عمره - به مکه - بیایند نخواهند شد از این رو سعد با کمال اطمینان به سوی مکه رفت و هیچ احتمال نمی داد او را به جای عمر و یا دیگری دستگیر سازند اما همین که به مکه آمد و ابو سفیان از ورود او مطلع گردید به جای عمرو دستگیرش ساخت و به بستگان و فامیلش که در مدینه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نکنید ما سعد را آزاد نخواهیم کرد.قبیله سعد یعنی همان بنی عمرو بن عوف که از ماجرا مطلع شدند پیش رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)آمده و درخواست آزادی عمرو را نمودند پیغمبر(صلی الله علیه وآله و سلم)نیز موافقت کرد و بدین ترتیب عمرو بن ابی سفیان آزاد شد و سعد نیز به مدینه بازگشت.

قریش به فکر انتقام می افتند

شکست قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان، آنها را در اندوه زیادی فرو برد و شهر مکه عزای عمومی گرفت و کمتر خانواده ای بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خودداری کنند و برای آزادی اسیران نیز اقدامی ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند: اگر خبر گریه و زاری ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما می گردد و برای آزادی اسیران نیز اگر اقدام فوری شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیری کنند. شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانی چون ابو سفیان حیله گر و کینه توز صادر شده بود - به نظر نگارنده - آن بوده که فکر انتقام از دلها بیرون نرود و به اصطلاح عقده ها باز نگردد و از این عقده ها در فرصت دیگری برای تجهیز لشکر و جنگ تازه ای علیه مسلمانان استفاده کنند.اما طولی نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هر کس به هر ترتیبی می تواند برای آزاد کردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.ولی در مورد خودداری و جلوگیری از گریه و عزاداری مدتی بر تصمیم خود باقی بودند. از داستانهای جالبی که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکی از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نامهای: زمعه، عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بی اختیار از دیدگانش اشک می ریخت ولی به احترام تصمیم قریش صدای خود را به گریه و زاری بلند نمی کرد، تا آنکه شبی صدای گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه کن ببین گریه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله ور شده و مرا می سوزاند!غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صدای ناله روان شد و طولی نکشید که برگشته به اسود گفت: زنی است که شترش را گم کرده و برای آن گریه می کند.

و به هر صورت قریش کم کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزی صفوان بن امیه - که پدر و برادرش هر دو کشته شده بودند - با عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش «وهب »به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تاسف می خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل می کشیدند.

عمیر بن وهب مامور قتل رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)می شود.

عمیر بن وهب همان کسی است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش اموریت یافت وضع لشکر مسلمانان را بررسی کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد که در جای خود داستانش مذکور شد. چنانکه مورخین نوشته اند وی مردی شرور و شجاع و به بی باکی و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به شمار می رفت و گروه بسیاری از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.باری دنباله سخنان صفوان بن امیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت: ای عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگی برای ما ارزشی ندارد! عمیر گفت: آری به خدا راست می گویی و اگر چنان نبود که من قرضدار هستم و ترس بی سرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد می گرفتم و او را به قتل می رساندم زیرا برای رفتن به یثرب بهانه خوبی هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان می باشد و برای رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه خوبی است!

صفوان که گویا منتظر چنین سخنی بود و بهترین شخص را برای انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود، گفت: تمام قرضها و بدهی های تو را من به عهده می گیرم و پرداخت می کنم و عایله ات را نیز مانند عایله خود سرپرستی و اداره می کنم!دیگر چه می خواهی؟عمیر گفت: دیگر هیچ!و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسی با خبر نشود و مذاکراتی که در اینجا شد جای دیگری بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.

عمر با جمعی از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه می رسید و از شتر پیاده می شد، با سابقه ای که از او داشتندو شمشیری را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدی نسبت به رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پیش من بیاورید!گروهی از اصحاب اطراف پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم)نشستند و عمیر را در حالی که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)کردند، همین که چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود: او را رها کن آن گاه به عمیر فرمود: پیش بیا!عمیر پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت: «انعموا صباحا» - صبح همگی بخیر - پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بدو فرمود: ای عمیر خداوند تحیتی بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است.عمیر گفت: ای محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.

پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)فرمود: ای عمیر برای چه به اینجا آمدی؟پاسخ داد: برای نجات این اسیری که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادی او به من کمک کنید و به نیکی درباره او با من رفتار کنید!رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)فرمود: پس چرا شمشیر حمایل کرده ای؟عمیر گفت: روی این شمشیرها سیاه!مگر این شمشیرها چه کاری برای ما انجام داد؟حضرت فرمود: راست بگو برای چه آمدی؟گفت: برای همین که گفتم!رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)فرمود: تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره کشتگان بدر سخن گفتید، تو گفتی: اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم که عیال و فرزندانم بی سرپرست شوند هم اکنون می رفتم و محمد را می کشتم!

صفوان که این سخن را شنید پرداخت قرضهای تو و سرپرستی عیالت را به عهده گرفت که تو بیایی و مرا به قتل رسانی!ولی این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.

عمیر که این خبر غیبی را از آن حضرت شنید بی اختیار فریاد زد: گواهی می دهم که تو رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)هستی!و ما تاکنون در برابر خبرهایی که تو از غیب و آسمانها می دادی تکذیبت می کردیم و دروغگویت می پنداشتیم ولی اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده خدایی زیرا از این ماجرا کسی جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید آن گاه شهادتین را بر زبان جاری کرده و مسلمان شد، پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم)نیز به اصحاب فرمود: احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند، پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافی دشمنیهایی که با اسلام نموده و شکنجه هایی که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.

صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)به دست عمیر به مکه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت می داد که به همین زودی خبر خوشی به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دلها بیرون خواهد برد و هر مسافری که از مدینه می آمد سراغ عمیر را از او می گرفت ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره پیروان محمد در آمده!

این خبر برای صفوان به قدری ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنی نگوید و کاری به نفع او انجام ندهد.عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادی مسلمان شدند، و پناهگاهی در برابر دشمنان اسلام گردید.

 

جنگ بدر در سال دوم هجری رخ داد و به شکست مشرکان قریش انجامید. مشرکان به سرکردگی ابوسفیان بر آن شدند تا شکست خود را جبران کنند. بدین روی، در هفتم شوال سال سوم هجری با سپاهی نزدیک به سه هزار سرباز جنگی به مدینه یورش بردند. تعداد سپاه اسلام تنها در حدود هفتصد نفر تخمین زده شده است. این جنگ دارای عبرتها و آموزه های مهمی می باشد که در قرآن نیز بدان اشاره شده است. ما در این مقاله، پروندة این جنگ را بازخوانی خواهیم کرد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی