SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

حسین و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)

از ولادت حسین بن علی (ع) که در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) که شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد، مردم از اظهار محبت و لطفی که پیامبر راستین اسلام (ص) در باره ی حسین (ع) ابراز می داشت،به بزرگواری و مقام شامخ پیشوای سوم آگاه شدند.

سلمان فارسی می گوید:دیدم که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حسین (ع) را بر زانوی خویش نهاده او را می بوسید و می فرمود:

تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانی،تو امام و پسر امام و پدر امامان هستی،تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجت های خدایی که نه نفرند و خاتم ایشان،قائم ایشان (امام زمان عج) می باشد

انس بن مالک روایت می کند:

وقتی از پیامبر پرسیدند کدامیک از اهل بیت خود را بیشتر دوست می داری،فرمود:حسن و حسین را،  بارها رسول گرامی حسن و حسین را به سینه می فشرد و آنان را می بویید و می بوسید.

ابو هریره که از مزدوران معاویه و از دشمنان خاندان امامت است در عین حال اعتراف می کند که:

رسول اکرم (ص) را دیدم که حسن و حسین (ع) را بر شانه های خویش نشانده بود و به سوی ما می آمد،وقتی به ما رسید فرمود: هر کس این دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر که با آنان دشمنی ورزد با من دشمنی نموده است

عالی ترین،صمیمی ترین و گویاترین رابطه ی معنوی و ملکوتی بین پیامبر و حسین را می توان در این جمله ی رسول گرامی اسلام (ص) خواند که فرمود:

حسین از من و من از حسینم.

وفات فاطمه بنت اسد

در همین سال فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین علی(ع)از دنیا رفت، و گذشته از امیر المؤمنین، رسول خدا(ص)نیز در مرگ او بسیار متاثر و غمگین شد، زیرا فاطمه در تربیت و کفالت رسول خدا(ص)با ابو طالب شریک بود تا آنجا که پیغمبر خدا او را مادر خطاب می کرد. صرفنظر از کمال ایمان و استقامتی که در دین داشت و برای اثبات آن همین فضیلت برای فاطمه کافی است که بیشتر اهل حدیث و تاریخ در داستان ولادت امیر المؤمنین(ع)از یزید بن قعنب روایت کرده اند که گوید:

روزی با عباس بن عبد المطلب و جمعی دیگر در کنار خانه کعبه نشسته بودیم فاطمه بنت اسد که به علی حامله بود و آثار درد زاییدن در او ظاهر شده بود بدانجا آمد و گفت:

«رب انی مؤمنة بک و بما جاء من عندک من رسل و کتب، و انی مصدقة بکلام جدی ابراهیم الخلیل و انه بنی البیت العتیق فبحق الذی بنی هذا البیت و بحق المولود الذی فی بطنی لما یسرت علی ولادتی »

[خدایا من به تو ایمان دارم و به همه پیغمبران و کتابهایی که از نزد تو آورده اند مؤمن هستم و سخن جدم ابراهیم خلیل را که پایه و بنای این خانه کهن را پی ریزی کرد تصدیق و گواهی دارم، پس به حق همان بزرگوار که این خانه را بنا کرد و به حق این مولودی که در رحم دارم کار ولادت او را بر من آسان گردان. ]

گوید: در این وقت دیدم دیوار خانه شکافته شد و فاطمه به درون آن رفت و سپس دیوار به هم آمد مانند آنکه اصلا شکافته نشده و پس از سه روز فاطمه در حالی که مولود جدیدی در دست داشت بیرون آمد. . . تا به آخر حدیث.

و روایات دیگری که در این باره در کتابهای حدیث و تاریخ آمده و ان شاء الله تعالی در تاریخ زندگانی امیر المؤمنین(ع)مذکور خواهد شد.

و از ابن عباس روایت شده که گوید: چون فاطمه بنت اسد از دنیا رفت علی(ع)گریان شد و به نزد رسول خدا(ص)آمده جریان را به عرض رسانید، پیغمبر نیز گریست و پیراهن خود را از تن بیرون آورده به علی داد و فرمود:

این جامه را بگیر و به زنان بگو او را به خوبی غسل دهند و در این جامه کفن کنند تا من بیایم، و پس از ساعتی آن حضرت بیامد و بر جنازه فاطمه نماز گزارد، سپس داخل قبر شد و در قبر او خوابید آن گاه بیرون آمد و دستور داد او را دفن کنند و با دست خود خاک روی قبر او ریخت و در حق او دعا کرده گفت:

«اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت، رب اغفر لامی فاطمة بنت اسد و وسع علیها مدخلها بحق نبیک و الانبیاء الذین من قبلی لانک ارحم الراحمین ».

[خدایا فاطمه را به گفتار ثابت و محکم پایدار بدار، پروردگارا مادرم فاطمه بنت اسد را بیامرز، و جایگاهش را بر وی وسیع و فراخ گردان به حق پیامبرت و پیامبران گذشته ات که پیش از من بوده اند که براستی تو مهربانترین مهربانانی. ]

جنگ احزاب یا خندق

از حوادث مهم سال پنجم هجرت که به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،که با توجه به کثرت سپاه و تجهیز لشکریان قریش،و محاصره طولانی و نبودن آذوقه کافی در شهر مدینه،و دشواری وضع اقتصادی،کارشکنی های داخلی که از ناحیه یهود بنی قریظه و منافقین می شد و به سختی مسلمانان را تهدید می کرد،برای پیغمبر اسلام و پیروان آن بزرگوار یکی از سخت ترین جنگها و دشوارترین درگیریهایی بود که با دشمن داشتند و مانند گذشته به کمک و یاری خدای تعالی و ایمان و فداکاری و استقامت،بر همه این مشکلات پیروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از این کارزار سخت و دشوار نیز فاتح و سربلند و پیروز بیرون آمدند.

در پایان غزوه بدر صغری گفته شد که چون مشرکین به دستور ابو سفیان در بدر صغری حاضر نشدند و آن سال را مناسب برای جنگ ندیدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قریش و مردم مکه قرار گرفته و قبایل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان کردند،و از این رو ابو سفیان تصمیم گرفت لکه این ننگ را از دامن خود بشوید و بار دیگر شوکت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساکنان شبه جزیره عربستان بکشد و به همین منظور نزدیک به یک سال،یعنی از ذی قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهیه سربازان جنگی و ابزار و اسلحه کافی برای چنین جنگ بزرگی بر آمده و توانستند روزی که از مکه به سمت مدینه حرکت کردندبیش از ده هزار مرد جنگی را با تمام تجهیزات بسیج کنند به شرحی که در ذیل خواهید خواند.

عامل دیگری که در بسیج این لشکر زیاد و ترتیب دادن این جنگ مهم بسیار مؤثر بود،تحریکات جمعی از بزرگان یهود بنی نضیر و بنی وایل مانند حیی بن اخطب و هوذة بن قیس بود که چون به دستور پیغمبر اسلام ناچار به خروج از مدینه و جلای وطن گردیدندبه شرحی که پیش از این گذشتدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفری به مکه و نزد قریش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پیغمبر اسلام تحریک کرده و به آنها اطمینان دادند که اگر شما به جنگ او بروید ما همه گونه کمک و مساعدت به شما خواهیم کرد،تا آنجا که نوشته اند:وقتی قریش حال بنی النضیر را از ایشان پرسیدند آنها در پاسخ گفتند:

بنی النضیر در میان خبیر و یثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و یارانش هجوم برید و آنان به کمک شما بشتابند.چون از حال بنی قریظهکه هنوز در مدینه سکونت داشتندجویا شدند گفتند:آنها نیز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسید و آن وقت پیمان خود را با محمد بشکنند و به یاری شما بشتابند.

قرشیان که در اثر مبارزات طولانی با مسلمانان تا حدودی خسته به نظر می رسیدند و از طرفی تدریجا عقایدشان نسبت به مراسم دینی قریش و آیین بت پرستی سست شده و به حال تردید در آمده بودند،برای اطمینان خاطر نسبت به مرام و آیین خود از آنها که جزء بزرگان یهود و اهل کتاب به شمار می رفتند سؤال کردند:راستی!شما که اهل کتاب هستید و از آیین ما و محمد اطلاعات کافی دارید به ما بگویید:آیا آیین ما بهتر است یا دین محمد؟

یهودیان در اینجا روی دشمنی با پیغمبر اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از یک حقیقت مسلم و قطعی دست برداشته و برای خوشایند و تحریک آنها آشکارا حق کشی کرده و پاسخ دادند:مطمئن باشید که شما بر حق هستید و آیین شما از دین او بهتر است(1) قرآن کریم در مذمت آنان بسیار زیبا گوید:

«الم تر الی الذین اوتوا نصیبا من الکتاب یؤمنون بالجبت و الطاغوت و یقولون للذین کفروا هؤلاء اهدی من الذین آمنوا سبیلا،اولئک الذین لعنهم الله و من یلعن الله فلن تجد له نصیرا» 

[آیا ندیدی آنان را که بهره ای از کتاب داشتند به جبت و طاغوت می گروند و به کافران گویند:راه شما به هدایت نزدیکتر از راه مؤمنان است،آنهایند که خدا لعنتشان کرده و هر که را خدا لعنت کند یاوری برای او نخواهی یافت.]و از برخی از تواریخ نقل شده که یهودیان برای اطمینان قریش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهای مشرکین سجده کرده و خواستند با این رفتار عملا نیز حقانیت آیین آنها را ثابت کنند.

قریش مکه با این جریان از نصرت یهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آیین باطل خود دلگرم گشته و آمادگی خود را برای جنگ با مسلمانان اعلام کردند.

حیی بن اخطب و دیگر بزرگان یهود وقتی قرشیان را آماده کردند به نزد قبایل دیگری که در حجاز سکونت داشتند مانند قبیله غطفان،بنی مره و بنی فزاره و هر کدام که روی جهتی با پیغمبر و مسلمانان عداوت و دشمنی داشتند آمده و آنها را نیز با سخنانی نظیر آنچه به قریش گفته بودند برای جنگ با مسلمانان تحریک و آماده کرده و پس از گذشتن چند روز دسته های مختلف از میان قبایل به مکه آمده و با قریش ائتلاف کرده به سوی مدینه حرکت کردند.ریاست قریش با ابو سفیان بود و قبایل دیگر نیز هر کدام تحت ریاست و فرماندهی یکی از بزرگان خویش حرکت کردند و ریاست همه سپاه را نیز به ابو سفیان واگذار کردند،و چنانکه گفته اند :وقتی از مکه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.

رسیدن خبر به مدینه و دستور حفر خندق

خبر حرکت لشکر قریش به رسول خدا(ص)رسید و برای مقابله با این لشکر جرار در فکر فرو رفتند و چاره ای جز آنکه در مدینه بمانند و حالت دفاعی به خود گیرند ندیدند،اما باز هم برای حفظ شهر از حمله دشمن،تدبیری لازم بود،از این جهت پیغمبر اسلام با اصحاب خود در این باره مشورت کرد و سلمان فارسی که در آن وقت از قید بردگی آزاد شده بودبه شرحی که در جای خود مذکور شدو می توانست در جنگها شرکت کند پیشنهادی داد که مورد تصویب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل کنند.

سلمان گفت:ای رسول خدا در شهرهای ما اهل فارس معمول است که چون لشکر زیادی به شهر هجوم آورند که مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقی حفر می کنند و راه حمله را بر دشمن می بندند،اینک به نظر من خوب است دستور دهید آن قسمت از شهر مدینه را که سر راه دشمن می باشد خندقی حفر کنند.رسول خدا(ص)این نظریه را پسندید و قرار شد قسمت زیادی از شمال و بخصوص شمال غربی مدینه را به صورت هلالی خندق بکنند،و روی هم رفته قسمتی را که پیغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالی مدینه بود که شامل ناحیه احد می شد و تا نقطه ای به نام راتج را می گرفت،چون در قسمت جنوب غربی و جنوب،محله قبا و باغستانهای آنجا بود و در ناحیه شرقی نیز یهود بنی قریظه سکونت داشتند و لشکر دشمن ناچار بود از همان ناحیه شمال و قسمتی از شمال غربی به مدینه بتازد و از این رو فقط همان قسمت را برای حفر خندق انتخاب کردند.

پیغمبر خدا دستور داد برای این کار خطی در آن قسمت ترسیم کنند و هر ده ذراع و یا چهل ذراع و یا به گفته برخی بیست گام و سی گام را میان ده نفر از مهاجر و انصارتقسیم کرد،برای خود نیز مانند افراد دیگر قسمتی را معین کرد تا در ردیف مهاجرین آن قسمت را به دست خود حفر کنند.

سختی کار

پیش از این اشاره شد که ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتی اتفاق افتاد که در مدینه خشکسالی شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراکی در فشار و مضیقه بودند و از این رو وقتی خبر حرکت آن سپاه عظیم و مجهز به مردم مدینه رسید سخت به وحشت افتادند،منتهی آنان که ایمان محکمتری داشتند دل به نصرت خدا بسته و این حادثه را آزمایشی برای خود می دانستند ولی آنها که پایه ایمانشان سست و یا در دل نفاق داشتند نمی توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان کنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدینه و اسارت زنان و کودکان به دست دشمن به میان آورده و پس از ورود لشکریان قریش و مدت محاصره نیز به بهانه های مختلف از فرمان رسول خدا(ص)و توقف در کنار خندق سرپیچی کرده و فرار می کردند،و سخنان ناهنجاری که موجب ترس و دلسردی دیگران نیز بود به زبان آورده و نفاق باطنی و بی ایمانی خود را همه جا آشکار می ساختند،به شرحی که در جای خود مذکور خواهد شد.

و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حرکت لشکر احزاب وحشت سرتاسر مدینه رافرا گرفت با این تفاوت که افراد با ایمان با علم به اینکه آزمایش سختی در پیش دارند از این وحشت داشتند که آیا بتوانند بخوبی از عهده آزمایش برآیند یا نه؟و افراد سست عقیده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراییشان وحشت داشتند،اینان در کار حفر خندق نیز سستی می ورزیدند و تا جایی که می توانستند شانه از زیر کار خالی کرده فرار می کردند و در عوض مردمان با ایمان با کمال جدیت و علاقه و کوشش کار می کردند.

اگر احیانا احتیاجی ضروری پیدا می کردند که دست از کار کشیده و سری به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه می گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز می گشتند و بر عکس منافقان و افراد سست ایمان برای فرار از کار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و یا به بهانه های مختلف دیگر بیشتر وقت خود را در خانه می گذراندند و بلکه گاهی دیگران را نیز به فرار وا می داشتند.

خدای تعالی درباره مؤمنان آیه ذیل را به پیغمبر نازل فرمود:

«انما المؤمنون الذین آمنوا بالله و رسوله و اذا کانوا علی امر جامع لم یذهبوا حتی یستأذنوه إن الذین یستأدنک أولئک الذین یؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوک لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحیم

[جز این نیست که مؤمنان حقیقی کسانی هستند که به خدا و رسولش ایمان کامل دارند و هر گاه در کارهای عمومی که حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگیرند از نزد وی بیرون نروند کسانی که از تو اجازه گیرند همان کسانی هستند که به خدا و رسولش ایمان آورده اند و چون از تو برای بعضی کارهاشان اجازه خواستند به هر کدامشان که خواستی اجازه بده و برای ایشان آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.]

و درباره منافقان نیز در دو آیه بعد فرموده: «...فلیحذر الذین یخالفون عن امره أن تصیبهم فتنة او یصیبهم عذاب الیم» .

[باید کسانی که از امر خدا مخالفت می کنند بترسند از اینکه دچار فتنه ای گردند یا به عذاب دردناکی دچار شوند.]

و نیز فرموده:

«و إذ قالت طائفة منهم یا اهل یثرب لا مقام لکم فارجعوا و یستأذن فریق منهم النبی یقولون ان بیوتنا عورة و ما هی بعورة ان یریدون الا فرارا» (4)

[آن گاه که گروهی از ایشان گفتند ای مردم یثرب جای ماندن شما نیست باز گردید و گروهی از ایشان از پیغمبرشان اجازه خواسته و می گفتند خانه های ما بی حفاظ است!خانه هاشان بی حفاظ نبود و جز فرار کردن قصد دیگری نداشتند.]

و بخصوص وقتی شنیدند یهود بنی قریظه نیز پیمان شکنی کرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف کرده و می خواهند از پشت بر آنها حمله کنند،این ترس و اضطراب خیلی شدیدتر شد.

به هر صورت مسلمانان به کار حفر خندق مشغول گشته و هر کس روی سهمی که برایش مقرر شده بود به حفاری مشغول شد و با تمام مشکلاتی که برای آنها داشت کار بسرعت پیش می رفت.

چنانکه بیشتر مورخین نوشته اند کار حفر خندق شش روزه به پایان رسید و علت عمده این سرعت عمل و پیشرفت کار هم آن بود که خود پیغمبر اسلام نیز مانند یکی از افراد معمولی کار می کرد و مسلمانان که می دیدند رهبر عالی قدرشان نیز با آن همه گرفتاری و مشکلات و بلکه گرسنگی و نخوردن غذای کافی به اندازه یک مسلمان عادی کلنگ می زند و سنگ و خاک به دوش می کشد به فعالیت و کار تشویق می شدند و موجب سرعت عمل آنها می گردید.

یهود بنی قریظه پیمان خود را می شکنند

حیی بن اخطب که یکی از محرکین اصلی این جنگ بود و در حرکت دادن لشکر قریش و احزاب سهم بسزایی داشت به ابو سفیان گفته بود:اگر شما به یثرب حمله کنید و به جنگ محمد(ص)بیایید یهود بنی قریظه نیز پیمان خود را با محمد شکسته و به یاری شما خواهند شتافت.

همین که احزاب به نزدیکیهای مدینه رسیدند حیی بن اخطب روی قولی که به ابو سفیان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدینه آمد و صبر کرد تا چون شب شد به سوی قلعه های بنی قریظه و در خانه کعب بن اسدرئیس یهود بنی قریظهرفت و در را کوفت.کعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حیی بن اخطب است در را باز نکرد.

حیی فریاد زد:در را باز کن!کعب گفت:تو مرد نامبارک و میشومی هستی و برای وادار کردن ما به پیمان شکنی و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده ای،در را به روی تو باز نمی کنم،ما با محمد پیمان داریم و در این مدت جز محبت و وفا از او چیزی ندیده ایم.

حیی گفت:در را باز کن تا دو کلمه حرف با تو بزنم!

کعب پاسخ داد:در را باز نخواهم کرد،از راهی که آمده ای باز گرد.

حیی که خود را با شکست مواجه می دید گفت:به خدا باز نکردن در تنها به خاطر این است که می ترسی لقمه ای از نان تو بخورم!

این حرف کعب را بر سر غیرت آورد و در را به رویش باز کرد،و چون چشم حیی بن اخطب به کعب افتاد گفت:وای بر تو ای کعب،من عزت همیشگی را برای تو آورده ام!یک دریا لشکر به یاری تو آورده ام،این سپاه عظیم قریش است که من به همراه آنها به اینجا آمده ام و از آن سو بزرگان قبایل دیگری نیز مانند غطفان،اشجع و بنی مرة را با آنها همراه کرده و همگی یک دل و یک زبان تصمیم به نابودی محمد و یارانش گرفته و هم عهد شده اند،که تا محمد و پیروانش را نابود نکنند از اینجا نروند و هم اکنون در پشت دروازه یثرب هستند.

کعب در جوابش گفت:به خدا اینکه برای من آورده ای ذلت و خواری ابدی است(نه عزت همیشگی)و ابری است بی آب که بارانش را در جای دیگر ریخته و رعد و برقی بیش در آن نیست.ای حیی ما را به حال خود واگذار که ما از محمد جز نیکی و وفاداری چیزی ندیده ایم.

اما حیی بن اخطب از این سخنان نومید نشده و آن قدر از این در و آن در سخن گفت تا کعب را به شکستن پیمانی که با پیغمبر اسلام بسته بود حاضر کرد و از او قول گرفت که با احزاب و قریش در وقت جنگ کمک و همکاری کند.  و خلاصه به هر ترتیبی بود بنی قریظه را وادار به نقض عهد نموده و بدین ترتیب مقدمات نابودی و کشتن آنها را فراهم ساخت چنانکه در صفحات آینده خواهید خواند.

بنی قریظه برای احتیاط کار بدو گفتند:ممکن است با تمام این احوال لشکر قریش و غطفان و سایر احزاب نتوانند کاری بکنند و با شکست روبه رو شده از اینجا باز گردند آن وقت معلوم نیست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس باید تو نیز تا پایان کار پیش ما بمانی و در سرنوشت با ما شریک باشی!

حیی بن اخطب به ناچار این شرط را پذیرفت و در آن قلعه پیش بنی قریظه ماند و برای قریش پیغام فرستاد که بنی قریظه عهد خود را با محمد شکسته و آماده کمک با شما هستند،جز آنکه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.

رسیدن لشکر قریش و احزاب به مدینه

در این خلال سپاه انبوه قریش و سایر احزاب هم پیمانشان دسته دسته با تجهیزات جنگی که داشتند از راه رسیدند و در دامنه کوه احد اردو زدند و چون به لشکر مسلمانان برنخوردند به سوی مدینه حرکت کرده تا کنار خندق پیش آمدند،و چون آن خندق را با آن کیفیت مشاهده کردند در شگفت شده گفتند:

این حیله ای است که عرب تاکنون از آن آگاه نبوده!

و به ناچار چون نمی توانستند جلوتر بروند در همان سوی خندق اردو زدند،مسلمانان نیز از این سو ورود لشکر مجهز قریش و قبایل دیگر عرب را گروه گروه مشاهده می کردند و خود را برای دفاع از شهر و دیار خود آماده می ساختند.

در این میان خبر پیمان شکنی یهود بنی قریظه نیز به رسول خدا(ص)رسید و فکر آن حضرت را نگران ساخت،راستی هم کار سختی بود زیرا با این ترتیب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره کرده بود و این خطر بود که بنی قریظه در این حالی که مردان مسلمانان رو به روی لشکر احزاب در کنار خندق موضع گرفته اند آنها از فرصت استفاده کرد به داخل شهر حمله کنند و زنان و کودکان و خانه های مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.

پیغمبر خدا برای تحقیق بیشتر و درستی و نادرستی این خبر،چند تن از انصار مدینه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبیر که سابقه دوستی با یهود مزبور داشتند و یا جزء هم پیمانان آنها محسوب می شدند به سوی قلعه های بنی قریظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر دیدید این خبر راست است وقتی برگشتید با رمز و کنایه این خبر را به من بگویید،ولی اگر دیدید دروغ است علنی و آشکارا به من خبر دهید.

افراد مزبور به پای قلعه های بنی قریظه آمدند و دیدند کار از آنچه شنیده اند بدتر است زیرا وقتی نام پیغمبر اسلام را برای آنها بردند و موضوع پیمان دوستی و عدم تعرضی را که میان پیغمبر و آنان به امضا رسیده بود به میان کشیدند یهودیان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد کیست؟ما هیچ گونه پیمان و عهدی با او نداریم.سعد بن معاذ که مرد غیور و متعصبی بود وقتی این سخنان را از آنها شنید زبان به دشنام آنها گشود،آنان نیز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده که چنان دید رو به سعد بن معاذ کرده گفت:کار از این حرفها گذشته آرام باش!

اینان به سوی رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور که دستور فرموده بود با دو جمله که صورت رمز داشت،درستی و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند.  اما رسول خدا برای اینکه مسلمانان دیگر از قضیه مطلع نشوند تکبیر گفت:و سپس فرمود:«ابشروا یا معشر المسلمین»مژده ای مسلمانان!

اما چنانکه برخی گفته اند:این خبر پنهان نماند و تدریجا همه مسلمانان از پیمان شکنی بنی قریظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در این میان آنچه شاید از شمشیرهای لشکر احزاب و حمله بنی قریظه سخت تر و خطرناکتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهای منافقان بود که از یک سو روحیه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعیف می کردند،و از سوی دیگر با نیش زبان بر دلهای جریحه دار و مضطرب آنان نمک می ریختند.و به هر صورت کار خیلی سخت و دشوار شد تا آنجا که خداوند آن روزهای سخت و افکار گوناگونی که مردم مسلمان را احاطه کرده بود چنین توصیف می کند:

«اذ جاؤکم من فوقکم و من اسفل منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالک ابتلی المؤمنون و زلزلوا زلزالا شدیدا،و اذ یقول المنافقون و الذین فی قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا

[هنگامی که دشمن از سمت بالا و پایین شما را در میان گرفت و چشمها خیره شد و جانها به گلوگاه رسید و به خدا گمانها بردید،در اینجا بود که مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختی دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن کسانی که در دلهاشان مرضی بود می گفتند:خدا و پیغمبرش جز فریب به ما وعده ای ندادند.

شجاعت یک زن مسلمان هاشمی

شهر مدینه از مردان جنگی و سربازان اسلام خالی شده بود و همگان در خارج شهر و در کنار خندق بودند،و بجز برخی از پیرمردان و از کار افتادگان دیگری که به عللی از حضور در میدان جنگ معاف بوده و در خانه ها مانده بودند،مرد دیگری در شهر نبود و زنان و کودکان را به دستور پیغمبر اسلام در جاهایی که در و دیوار محکمی داشت و یا قلعه ها جای داده بودند و گاهگاهی چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور می شدند تا در ساعتهای معینی برای سرکشی و حفاظت به داخل شهر بیایند و وضع داخلی شهر را به آن حضرت گزارش دهند.

یهودیان بنی قریظه نیز پس از آنکه به نقض عهد و شکستن پیمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولی باز هم از مقاومت و درگیری با مردم مدینه و بلکه از عاقبت کار بیم داشتند و از این رو از حمله عمومی به شهر صرفنظر کرده و منتظر بودند تا ببینند سرنوشت احزاب و قریش چه خواهد شد!

ولی برخی از مردانشان گاه گاهی از قلعه ها بیرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر می آمدند تا از فرصت استفاده کرده غنیمتی به چنگ آورند.

صفیه دختر عبد المطلب عمه رسول خدا(ص)و مادر زبیر بن عوام به دستور پیغمبر با جمعی از زنان در قلعه«فارغ»که به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل کرده بود و خود حسان نیز با اینکه از نظر سخنوری و شعر مردی شجاع و جسور بود اما از نظر کارزار و به کار بردن شمشیر و اسلحه و جنگ در میدان،بسیار خایف و ترسو بود به طوری که در میدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچه ها در همان قلعه پنهان شده بود.

صفیه گوید:در همان روزها یکی از یهود بنی قریظه به کنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش می کرد تا راهی پیدا کند و داخل قلعه گردد،من که چنان دیدم به حسان بن ثابت گفتم:این یهودی ممکن است راهی پیدا کند و داخل قلعه شده متعرض زنان و کودکان شود برخیز و او را دور کن!

حسان گفت:ای دختر عبد المطلب خدایت بیامرزد!به خدا تو خود می دانی که من مرد این کار نیستم و کشتن او از من ساخته نیست.

صفیه گوید:وقتی من این پاسخ را از حسان شنیدم کمرم را محکم بستم و آن گاه عمودی(که چوب یا حربه دیگری بوده)به دست گرفتم و از قلعه پایین آمدم و با همان عمود بدان یهودی حمله کردم و او را کشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اکنون برخیز و جامه و اسلحه اش را برگیر و اگر او مرد نبود من خودم این کار را می کردم!

حسان به این اندازه هم جرئت نکرد از قلعه پایین بیاید و رو به من کرده گفت:ای دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه این مرد احتیاجی نیست مرا به حال خود واگذار.

مشورت رسول خدا با انصار برای مذاکره صلح

هر روز که از محاصره شهر مدینه از طرف احزاب می گذشت ترس و اضطراب بیشتری مردم مدینه را فرا می گرفت و کار بر آنها سخت تر می گشت،رسول خدا(ص)که چنان دید و بخوبی از روحیه مردم و سختی کار مطلع بود در صدد بر آمد به طریقی میان دشمن اختلاف اندازد و شوکت و قدرتشان را در هم بشکند.

فکری که رسول خدا(ص)به نظرش رسید این بود که با یک دسته از احزاب که از قبیله غطفان بودند وارد مذاکره صلح شود و قرار داد صلحی به امضا برسانند از این رو به نزد عیینة بن حصن و حارث بن عوفکه از بزرگان قبیله غطفان بودفرستاد و برای آنها پیغام داد که اگر حاضر به بازگشت شوند ممکن است بزرگان یثرب را حاضر کند تا ثلث محصول خرمای مدینه را به عنوان مصالحه به ایشان بپردازد.

بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذیرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتی رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤسای اوس و خزرجمشورت کرد آن دو گفتند:

ای رسول خدا اگر در این باره از جانب خدای تعالی دستوری رسیده و وظیفه ای است که وحی الهی تعیین کرده ما مطیع فرمان خدا هستیم،ولی اگر این نظریه ای است از خود شما به عنوان خیر خواهی و رهایی ما از این گرفتاری و مخمصه،ما هم در این باره نظر داریم؟

حضرت فرمود:نه در این باره دستوری از جانب خدای تعالی نرسیده و وحیی به من نشده ولی من چون دیدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو کار را بر شما دشوار و مشکل کرده اند خواستم بدین وسیله شوکتشان را بشکنم و اتحادشان را بر هم زنم.

سعد بن معاذ گفت:ای رسول خدا در آن زمانی که ما همانند این مردم بت پرست و مشرک بودیم و از پرستش خدای جهان خبری نداشتیم اینان جرئت نداشتند حتی یکدانه از خرمای مدینه را جز به عنوان مهمانی و یا از راه خریداری از ما بگیرند،اکنون که خدای تعالی ما را به دین اسلام مفتخر داشته و به وسیله شما هدایت فرموده و عزت بخشیده است چگونه زیر بار چنین قراردادی برویم و خرمای شهر را به رایگان به آنها بدهیم!به خدا جز لبه شمشیر چیزی به آنها نخواهیم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده میان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)که سخن آنان را شنید دلگرمشان ساخته فرمود:به همین تصمیم پا برجا باشید که خدا پیروزی را نصیب ما خواهد کرد.

کشته شدن عمرو بن عبدود به دست علی(ع

به هر اندازه که کار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشکلتر می شد به همان اندازه برای احزاب و لشکر دشمن نیز توقف بی نتیجه در آن سرزمین بخصوص که آن ایام با فصل زمستان و سرمای سخت مدینه هم مصادف شده بود بسیار کار سخت و طاقت فرسایی بود و بزرگان سپاه قریش و احزاب دیگر از اینکه با این همه تهیه وسایل جنگی و پیمودن این راه طولانی به خاطر وجود آن خندقی که پیش بینی آن را نکرده بودند نمی توانستند کاری انجام دهند بسیار رنج می بردند فقط گاهگاهی از آن سوی خندق تیرهایی به سوی مسلمانان پرتاب می کردند که از این طرف نیز بدون پاسخ نمی ماند و مسلمانان نیز پاسخشان را با تیر می دادند،و گاهی حمله های شبانه از طرف ایشان صورت می گرفت که از طرف پاسداران مسلمان که در برابر راههای خندق پاسداری می کردند بخوبی دفع می شد.

برای پهلوانان و سلحشورانی مانند عمرو بن عبدود و عکرمة بن ابی جهل که به همراه این سپاه گران به مدینه آمده بودند تا انتقام کشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگیرند و در طول راه میان مکه و مدینه ویرانی یثرب و نابودی کامل اسلام و پیروان این آیین مقدس را در سر پرورانده بودند،بسیار دشوار و ننگین بود که بدون هیچ گونه زد و خورد و کشت و کشتار و کارزاری به مکه باز گردند.

برای سران سپاه و بزرگانی چون ابو سفیان نیز که بمنظور جبران ننگ غیبت در بدر صغری تصمیم به شکست قطعی جنگجویان مدینه گرفته بودند،بازگشت به این صورت موجب رسوایی و ننگ بیشتری می شد،از این رو در یکی از روزها با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند به هر ترتیب شده راهی پیدا کنند و از خندق عبور کرده به این سو بیایند و با مسلمانان جنگ کنند،گروههای مختلف به سرداری عمرو بن عاص،خالد بن ولید،ابو سفیان،ضرار بن خطاب و دیگران برای این کار تعیین شدند ولی هر بار با شکست رو به رو شده و نتوانستند کاری از پیش ببرند،تا سرانجام روزی عمرو بن عبدود با چند تن دیگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبیرة بن ابی وهب و نوفل بن عبد الله و عکرمة و دیگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشیدند و اطراف خندق را گردش کرده و بالاخره تنگنایی پیدا کردند که عرضش کمتر از جاهای دیگر بود،و بر اسبان خود رکاب زده و به هر ترتیبی بود خود را به این سوی خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز کردند،و برای جنگ مبارز و هماورد طلبیدند.

هیچ یک از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخورده تر و با تجربه تر از وی در جنگها نبود،و بلکه به گفته اهل تاریخ در آن روزگار هیچ شجاعی در میان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را«فارس یلیل»می نامیدند و با هزار سوار او را برابر می دانستند،و از این رو مسلمانان نیز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتی برای آنها نداشت.

عمرو بن عبدود که توانسته بود خود را به این سوی خندق برساند و آرزوی خود را که جنگ در میدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غروری خاص اسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبید.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی