SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

انبیا می گویند: خدا واحد است. واحد بودن خدا شما را به دین و وجدانتان حرف عقل است؟ نه، فوق عقل است. به همین دلیل، وقتی او می گفت: «لا اله الا اللّه»، می گفتند: دیوانه است؛ همین پیغمبری که تا دیروز صادق و عاقل بود. حرف انبیا این جوری است، عاقل پسند نیست. امام حسین (علیه السلام) نتوانست حتی یک عاقل را عوض کند. هر قدر با محمّد بن حنفیه صحبت کرد، او قانع نشد. در نهایت، به او گفت: تا فردا فکر کنم، ان شاءاللّه فرجی بشود. فردا شد، خبر آوردند که امام حسین (علیه السلام) بارش را بسته، در حال حرکت است.

تاریخ طبری می گوید: وقتی به او خبر دادند، چنان گریست که صدای ریزش قطرات درشت اشک محمّد بن حنفیه در ظرف شنیده می شد. آن قدر گریه کرد که ظرف پر شد! اما گریه به درد امام حسین (علیه السلام) می خورد؟ گریه امام حسین (علیه السلام) را حفظ می کند؟ امام حسین (علیه السلام) خون می خواهد، جان می خواهد، حالا محمّد بن حنفیه هر قدر می خواهد، گریه کند. اگر خدا از محمّد بن حنفیه بگذرد، من نمی گذرم. خدا لطفش وسیع است، لطف و عنایتش حد ندارد، حق دارد بگذرد، اما من نمی گذرم. گفتنش خیلی سخت است! آمد بی تابانه جلوی برادرش را گرفت: مگر قرار نبود تجدیدنظر کنی؟ امام حسین (علیه السلام) به او چه بگوید؟ این از جاهایی بود که پاسخ دادن برای امام حسین (علیه السلام) بسیار سخت بود. گفت: جدّم را در خواب دیدم، باید بروم. گفت: چه خوابی دیدی؟ گفت: تصمیم دارم خوابم را به هیچ کس نگویم. چقدر امام حسین (علیه السلام) غریب بود که مثل پدرش محرم نداشت! محمّد بن حنفیه از فرماندهان بزرگ حضرت علی (علیه السلام) در جنگ «صفّین»، بود، اما امام حسین (علیه السلام) به او اعتماد نداشت، خوابش را هم به او نگفت. به قدری بر امام حسین (علیه السلام) سخت گذشت که به برادرش گفت: برادر! تو خودت نمی آیی در روز خطر، روز اضطرار، روز احتیاج مرا یاری کنی، از پسرانت هم مضایقه می کنی؟ بچه هایت را هم نمی گذاری به درد من بخورند؟

محمّد بن حنفیه نماز خوان بود، شاید حج بیستم او هم بود؛ حج هر چه بخواهی، نماز هر چه بخواهی، خمس و زکات هر چه بخواهی، جمعه و جماعت هم هر چه بخواهی، اما این ها به درد خودش می خورند، به درد جامعه نمی خورند. عاقل به درد جامعه نمی خورد، بسیجی فداکار به درد مردم می خورد، به درد رهبر، به درد امام زمان (علیه السلام) می خورد. امام زمان (علیه السلام) را بسیجی می آورد، عاقل نمی آورد. عاقل به فکر خودش است. محمّد بن حنفیه نماز نمی خواند؟ روزه نمی گرفت؟ شاید به تعبیر من از امام حسین (علیه السلام) هم بیشتر نماز می خواند، حرف های عاقلانه ای می زد، انصافا حرف هایش عاقلانه اند، اما فقط به درد خودش می خورند، به درد امام حسین (علیه السلام) نمی خورند. گفت: برادر! تو از پسران من نزد من عزیزتری. اگر این ها با تو بیایند کشته شوند و تو زنده بمانی، راضی ام. اما اگر این ها کشته شوند، تو هم کشته شوی، چه فایده دارد؟ آیا این سخن عاقلانه هست یا نیست؟ عاقلانه است. چرا بچه ها کشته شوند، او هم کشته شود؟ اگر او زنده بماند، می گوید: بچه هایم فدای برادر شده اند. اما اگر بچه ها کشته شوند، برادرش هم کشته شود، این فداکاری است؟ از نظر منطق و عقل، این انتحار است. اما آیا این کار در منطق بسیج، منطق خدا و حسین (علیه السلام) هم انتحار است؟ یا به کشور و دین آبرو می دهد؟ عاقل چرتکه می اندازد، حساب می کند، خودش، زنش و بچه اش را در نظر می گیرد؛ نتیجه برد و باختش را حساب می کند. به همین دلیل، گفت: اگر این ها کشته شوند، تو هم کشته شوی، هیچ جای دنیا تغییر نمی کند. به هیچ دردی نمی خورد. بچه هایش را برگرداند.

اگر آن شب آخر امام حسین (علیه السلام) در مدینه می ماند، فردایش کشته می شد. اگر آن روز هم از مکّه بیرون نمی آمد، به شواهد تاریخ، یکی دو روز بعد او را دستگیر می کردند. تلاش یزید این بود که امام حسین (علیه السلام) یا کشته شود یا دستگیر شود. اگر پسر پیغمبر در مکّه کشته می شد، دیگر حرمتی برای مکّه باقی می ماند؛ دیگر مکّه امنیت نداشت، اگر هم دستگیر می شد قیام او بی نتیجه می ماند. به همین دلیل، امام حسین (علیه السلام) از مکّه بیرون آمد. گفتند: آقا! چرا از مکّه می روی؟ گفت: اگر من اینجا کشته شوم، حرمت مکّه از بین می رود. چرا من باعث شوم که حرمت مکّه از بین برود، مکّه بی احترام شود؛ یک وجب بیرون از حرم کشته شوم نزد من بهتر است. چرا من باعث شوم به حرم بی احترامی شود؟ در بیرون مکّه هم اتفاقات زیادی افتاد، با افراد متعددی دیدار کرد.

عبداللّه بن جعفر به اصطلاح نجابت کرد، مردانگی کرد، خودش دنبال امام حسین (علیه السلام) نیامد، اما دو کار مثبت انجام داد: یکی اینکه رفت از فرماندار مدینه برای امام حسین (علیه السلام) امان نامه گرفت. فرماندار گفت: تو هر چه می خواهی بنویس، من امضا می کنم. نوشت. گفت: برادرت را هم بفرست تا امام حسین (علیه السلام) باور کند. فرماندار برادرش را هم فرستاد. اما عبداللّه بن جعفر هر چه کرد، نتوانست امام را برگرداند. حضرت فرمود: من یادداشت هایی دارم که این ها مکرّر امان داده اند، ولی پیمان شکنی کرده اند. به امان نامه آن ها اعتمادی نبود. عبداللّه بن جعفر کار دیگری کرد: دو پسرش را همراه امام حسین (علیه السلام) فرستاد. کار مثبت دیگری هم از عبداللّه بن جعفر شنیده شده است: پس از ماجرای عاشورا، وقتی خبر شهادت پسران عبداللّه بن جعفر به مدینه رسید، غلام عبداللّه می گوید: این هم از حسین! بچه های ما را به کشتن داد. عبداللّه بن جعفر به او تشر زد، کفش خود را به طرف او پرت کرد؛ گفت: نفهم! من آرزو داشتم خودم با حسین کشته شوم!

به هر حال، امام حسین (علیه السلام) راه را ادامه داد. بین راه کربلا به هر که برمی خورد، او را به قیام و همراهی با خودش دعوت می کرد؛ آشنا و غریب، حتی دشمن را دعوت می کرد، افشاگری می کرد، توضیح می داد، به رؤسای قبایل بصره نامه نوشت، به سه نفر که به آن ها امید داشت؛ خوش نام و محترم بودند و رابطه خوبی با امام حسین (علیه السلام) داشتند نامه نوشت. یکی از آن ها مردانگی کرد، قوم و قبیله را جمع کرد و دعوت به همراهی نمود، او را همراهی نکردند، او هم ده تا پسر داشت. با دو تا از پسرانش آمد. اما وقتی به کربلا رسید که امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسیده بود.

یکی از آن ها که امام (علیه السلام) برایش نامه فرستاد نامردی کرد؛ پدر زن ابن زیاد بود. نامه و نامه رسان را برد و به ابن زیاد، که آن وقت استاندار بصره بود، تحویل داد. ابن زیاد هم، که شیوه خودش و پدرش بود، نامه رسان را در ملأ عام اعدام کرد و بر منبر رفت، تهدید کرد که چه می کند! امام حسین (علیه السلام)  با این همه غربت و تنهایی آمد. چند نفر هم از مکّه او را همراهی کرده بودند.

امام (علیه السلام) از مکّه که بیرون آمد، می گویند 82 نفر همراهش بودند، در حالی که از مدینه که بیرون آمد 21 نفر با او بودند. نامه نگاری کرد، به مدینه نامه نوشت. مردم را دعوت کرد؛ گفت: همراهم بیایید. حرکت را ادامه داد. به زهیر بر خورد؛ زهیر دشمن بود، زهیر از حج آمده بود. علاقه نداشت با امام حسین (علیه السلام) ملاقات کند؛ چون می دانست جریان چیست. نگرانی هایی بین آن ها بود. اعمال امام (علیه السلام) را قبول نداشت. سعی می کرد در راه ملاقات و برخوردی بین آن ها پیش نیاید، تا اینکه به اجبار یک جا ناچار بود توقف کند. امام حسین (علیه السلام) دنبال او فرستاد؛ یعنی از زهیر، که دشمنش هم بود، دست نکشید. ارشاد وظیفه خدایی اوست. پیام آور می گوید: ما داشتیم غذا می خوردیم، پیک امام حسین (علیه السلام) رسید، گفت: اباعبداللّه الحسین (علیه السلام) با تو کار دارد. می گوید: لقمه ها در دستمان ماند، «کأنَّ علی رؤسِهما طیر.» مثال عربی ظریفی است. زهیر مبهوت ماند. چه کند؟ برود یا نرود؟ او را قبول ندارد. شیرزنش به او گفت: خجالت بکش! پسر فاطمه است. تو مگر بچه ای یا دیوانه ای که گول بخوری؟ از چه می ترسی؟ برو حرفش را بشنو! قبول داشتی بپذیر، قبول نداشتی نپذیر. برخاست، رفت؛ رفتنی که دیگر برنگشت. امام (علیه السلام) به او چه گفت؟ در گوشش چه خواند؟ همان هایی که به محمّد بن حنفیه ها و عبداللّه بن عبّاس ها و جابر بن عبداللّه ها گفته بود. برگشت، زنش را طلاق داد و گفت: تو برو، بسلامت! همراه امام حسین (علیه السلام) ، به راه افتاد. مطمئنا حرف امام (علیه السلام) با او منطقی نبود؛ برای او خارج از مرز برهان و استدلال سخن گفت.

در بین راه، خبر شهادت مسلم به آن ها رسید. روزی که امام حسین (علیه السلام) از مکّه خارج شد، همان روزی بود که مسلم را در کوفه به شهادت رساندند؛ یعنی روز نهم ذی حجّه. امام حسین (علیه السلام) به صورت ظاهر از آنجا خبر نداشت تا اینکه کسی از طرف کوفه می آمد که امام حسین (علیه السلام) سر راهش ایستاد تا از او سؤال کند. او هم فهمید که امام (علیه السلام) ایستاده است، راهش را کج کرد تا شاید این خبر ناگوار را به امام ندهد. نخواست بگوید، اما رفتند و از او خبر گرفتند. از او پرسیدند: از کجا می آیی؟ گفت: از عراق. گفتند: از عراق چه خبر؟ به امام (علیه السلام) گفت: دل ها با توست، ولی شمشیرها علیه تو. امام (علیه السلام) می دانست، به او فرمود: راست می گویی. هر چه خدا بخواهد همان می شود.

پس از رسیدن خبر شهادت مسلم، برخی گفتند: بهتر است برگردیم. اگر او شهید نشده بود، حرفی برای گفتن داشتیم؛ برخی گفتند: با برادرمان هستیم تا انتقام خونش را بگیریم. امام حسین (علیه السلام) هم مثل جدّش پیغمبر(  صلی الله علیه و آله) منتظر چنین حرفی بود. وقتی خبر شهادت مسلم به امام حسین (علیه السلام)  رسید، تقریبا معلوم شد که امام (علیه السلام) دیگر در کوفه یار و یاوری ندارد. در کوفه ورق برگشته بود، معلوم شد که کسی به کمک امام حسین (علیه السلام) قیام نمی کند، گرچه بعضی ها به امام (علیه السلام) گفتند: جریان تو با مسلم فرق می کند، مسلم کجا، شما کجا! شما که بروید، مردم به حمایت شما برمی خیزند. اما اجمالاً مردم متوجه شدند که جریان چیست. به همین دلیل، آن ها که بین راه به امام (علیه السلام) ملحق شدند، برگشتند و متفرق شدند و دیگر به شب عاشورا نرسیدند تقریبا همان تعدادی ماندند که از قبل ملحق شده بودند.راه را ادامه داد تا به عبیداللّه بن حرّ جعفی، از دلاوران سرشناس کوفه و شجاع معروف، رسید. امام (علیه السلام) به دنبال او فرستاد. او هم با ادامه حرکت به سمت عراق مخالف بود. امام (علیه السلام) مثل زهیر برای او پیک فرستاد، اما نیامد. یک زن به اصطلاح شیر پاک خورده ای هم نداشت که به او بگوید: بلند شو، برو. لذا، او گفت: نمی آیم؛ گفت: من اصلاً از کوفه بیرون آمده ام که درگیر نشوم.چقدر به امام حسین (علیه السلام) برمی خورد که در حضور دوستانش پی کسی بفرستد و نیاید! امام حسین (علیه السلام) خودش برخاست و دنبال او رفت. امام حسین (علیه السلام) می دانست کشته می شود. کشته شدن هم یار و یاور نمی خواهد؛ کشتن یار و یاور می خواهد. او می دانست که عاقبت جریان چیست، اما او می خواست اتمام حجت کند، افشاگری کند، مردم را وظیفه شناس کند. رفت و به او فرمود: تو قبلاً علیه امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جنگ ها شرکت کرده ای. با من بیا تا گناهت را بشویی. او هم حرفی زد که مانند حرف محمّد بن حنفیه عاقلانه بود؛ گفت: آقا! من از کوفه بیرون آمده ام تا گرفتار تو نشوم؛ چون می دانستم می آیی؛ یا باید با تو باشم یا با ابن زیاد که بر باطل است. نمی خواستم با او باشم. تو هم بر حقی، اما نمی توانم کمکت کنم. چقدر عاقلانه گفت! گفت: آقا! اگر یار و یاورانی داشتی، من مطمئنا مقدّم بر همه و جدّی تر از تمام یارانت به تو کمک می کردم و از تو دفاع می نمودم، اما الآن چه کنم کسی را نداری. از تو چه دفاعی بکنم؟ اینجا دفاع جا ندارد.

این حرف چه کسی است؟ حرف عاقل است؛ این منطقی است. این حرف بریر و زهیر و مسلم بن عوسجه نیست که گفتند: آقا! اگر هزار بار کشته شویم، باز هم حاضریم کشته شویم تا یک ثانیه شهادت تو به تأخیر بیفتد. عاشق آن جور می گوید، عاقل این جور می گوید؛ می گوید: به چه دردی می خورد من که نتوانم به تو کمک کنم؟ چنین افرادی فکرشان حول چه محوری دور می زند؟ دنیاخواهی و راحت طلبی. الآن هم این جور است: «کلُّ یومٍ عاشورا.» امروز هم زهیر هست، حر هست، عبیداللّه بن حر جعفی هست. به امام (علیه السلام) گفت: شمشیر و اسب من هست. امام (علیه السلام) فرمود: من شمشیر و اسبت را می خواهم چه کنم؟ من تو را می خواهم. امام (علیه السلام) خون می خواهد.

برخورد با حرّ بن یزید ریاحی

در روز سوم یا چهارم محرّم، حر با هزار نفر آمد، سر راه امام (علیه السلام) را گرفت؛ مأموریت داشت مقدّمتا جلوی ورود او را به کوفه بگیرد؛ پیش گیری کند. اگر امام حسین (علیه السلام) وارد کوفه می شد برای ابن زیاد درد سر درست می شد. لذا، گفت: هر جا هست، او را محاصره کنید. شیطنت هایشان حساب شده بودند الآن هم شیطنت ها حساب شده اند، منتهی خدا کمک می کند. اول کسی که دل خانواده امام حسین (علیه السلام) را شکست، حرّ بود؛ همه را ناراحت کرد، ضربه اش سنگین بود. اولین بار او امید اهل بیت (علیهم السلام) را تبدیل به یأس کرد. اما همین حرّ با همین ضربه سنگینش، 180 درجه برگشت. انسان چقدر برگشتنی است! امام حسین (علیه السلام) از صبح آن روز به اصحابش فرموده بود: امروز آب زیادتری با خودتان بردارید. هیچ کس از جایی خبر نداشت. گفتند: لابد راه طولانی است، به آب نمی رسیم، آب زیادتر می خوریم. به هر صورت، هر چه می توانستند با خودشان آب برداشتند، ظرف های اضافی را پر آب کردند؛ آب بیشتری برداشتند، تا اینکه به حر رسیدند. پیش از ظهر بود، هوا گرم، همه تشنه. امام حسین (علیه السلام) فرمود: به همه این ها آب بدهید. به دشمنش آب داد؛ دشمن راهزن و مسلّح که به قصد جان او آمده بود. همه را آب دادند، فرمود: به اسب هایشان هم آب بدهید. حتی فرمود: اسب ها عرق کرده اند، دست ها را تر کنید روی بدن اسبها آب بپاشید.روی بدن اسب دشمن هم آب پاشید.امام (علیه السلام) با حرّ مشغول گفت وگو بودند که ظهر شد. آقا به او فرمود: وقت نماز ظهر است؛ برو با اصحابت نماز بخوان! معمولاً این جور رسم بود که فرمانده، امام جماعت هم بود. حرّ گفت: نه، ما همه با شما نماز می خوانیم. این یکی از اسباب عاقبت به خیری حرّ بود. حر امام (علیه السلام) را قبول داشت، او را عادل می دانست، می دانست که باید به او اقتدا کند؛ کوفی ها همه این جور بودند، امام حسین (علیه السلام) را دوست داشتند، اما از ترس یا طمع یا جهل روی برگرداندند.

نماز جماعت خواندند. امام حسین (علیه السلام) فرمود: من با این نامه ها آمده ام. گفت: من نه خودم نامه ای نوشته ام و نه از نامه نویس خبری دارم، من مأمورم جلوی شما را بگیرم. هیچ چاره ای هم ندارم و به اصطلاح تا پای جان هم می ایستم. امام فرمود: من هم تا پای جان می ایستم، تسلیم شما نمی شوم. فرمود: برمی گردم. لذا، امر فرمود زن ها و بچه ها همه سوار شوند تا برگردند. سوار که شدند، در مقابل هزار نفر مسلّح قرار گرفتند؛ راه را بر آن ها بستند. امام حسین (علیه السلام) خیلی ناراحت شد؛ نفرینش کرد: «ثکلتکَ اُمّکَ»؛ گفت مادرت به عزایت بنشیند! از جان ما چه می خواهی؟ حرّ نجابت به خرج داد. شخصیت بزرگی داشت، خیلی معروف و سرشناس بود. گفت: چه کسی می تواند در این شرایط پیش چشم هزار سرباز اسم مادر مرا بیاورد؟! اما چه کنم که نمی توانم نام مادرت را به زبان بیاورم؟ از نظر عظمت و احترام، مادری داری که نمی توان نام او را بر زبان آورد. گفت: من وظیفه دارم از حرکت شما جلوگیری کنم. امام (علیه السلام) فرمود: من به کوفه نمی روم، تو از بازگشت من به مکّه هم جلوگیری می کنی؟ حرّ پیشنهادی داد؛ گفت: آقا! بیا راه دیگری در پیش بگیر؛ نه کوفه برو، نه به مکّه برگرد. تا ببینیم بعد چه پیش می آید.

حرکت به سمت کربلا

امام (علیه السلام) راه دیگری در پیش گرفت؛ راه کربلا. کوفه در جنوب است، کربلا در شمال. در میانه راه، عمر سعد به آن ها رسید. ابن زیاد او را فرستاده بود. او در کربلا با امام (علیه السلام) برخورد کرد. در قبال انجام این مأموریت، استانداری ری و تهران را به او وعده داده بود. اول به او گفت: برگرد، اما بعد جریان عاشورا که پیش آمد، دید خوب طعمه ای است، هر کسی حریف امام حسین (علیه السلام) نمی شود برود با امام حسین (علیه السلام) بجنگد؛ کسی نمی پذیرفت. خیلی از سربازان نمی پذیرفتند، به خانه ها می خزیدند یا فرار می کردند؛ پنهان می شدند. خیلی از سربازانی هم که اعزام می شدند در بین راه فرار می کردند؛ مثلاً، از دو هزار نفری که به سمت کربلا می آمدند، هزار و پانصد نفر می رسیدند. آن ها امام حسین (علیه السلام) و پدر و مادرش را می شناختند. می دانستند که جای پرخطری است. لذا، دل به جنگ امام حسین (علیه السلام) کمک نمی کرد.

اما ابن زیاد می دانست عمر سعد ریاست طلب و جاه طلب است، او را به کربلا فرستاد. گفت: نمی روم. گفت: پس ابلاغیه ملک ری را برگردان. ابن سعد گیر کرد، نمی توانست از ملک ری دل بکَند. گفت: این کار چه ربطی به ابلاغیه ملک ری دارد؟ گفت وگو بالا گرفت. ابن زیاد می دانست که کس دیگری 

این کار را قبول نمی کند. لذا، به او گفت: نصیحتم نکن؛ یا برو کربلا جلوی حسین(علیه السلام)  را بگیر، یا ابلاغیه را برگردان. گفت: امشب را مهلت بده تا فکر کنم. خیلی فکر کرد. عده ای به او گفتند: نرو؛ نوکرش و پسرش هر چه به او گفتند این کار را نکن، نمی ارزد، فایده ای نکرد. فردا گفت: می پذیرم. چهار هزار سرباز به او دادند و رفت. امام حسین (علیه السلام) در حال حرکت بود که عمر سعد رسید و همان جا امام (علیه السلام) را نگه داشت. اینجا مأموریت حرّ تمام شد. آنجا امام (علیه السلام) پرسید: اینجا کجاست: گفتند: کربلا. اشک مبارکش جاری شد. خاک کربلا را مشت کرد، بویید و فرمود: واللّه، این همان خاکی است که من در مدینه آن را بوییدم. جبرئیل خاک کربلا را برای پیغمبر آورده بود، رنگش سرخ بود. این خاک را امّ سلمه در خانه نگه داشته بود. این را سنّی ها مثل ابن جوزی، ابن عساکر و طبری می گویند.

به محمّد بن حنفیه می گویند: چرا با برادرت نرفتی؟ می گوید: من با آن ها نبودم. من جزو شهدا نبودم، به ابن عبّاس می گویند: چرا نرفتی؟ می گوید: اسم من جزو نام شهدای کربلا نبود. اسمشان در خانواده مشخص شده بود؛ شهدا مشخص بودند. امام حسین (علیه السلام) در مکّه فرمود: به من می گویند: کشته می شوی. من زمان کشتنم را می دانم، مکان کشتنم را می دانم، کشنده خودم را می شناسم. همراهان من همه کشته می شوند. می دانم همراهان من از خانواده و دوستان من همه کشته می شوند، جز فرزندم علی (علیه السلام). این را سنّی ها نقل می کنند که امام (علیه السلام) سال شهادتش مشخص بود، روزش مشخص بود. از پیغمبر نقل کرده بودند که سالش و روزش را می دانست. امام حسین (علیه السلام) زمین کربلا را می شناخت؛ می دانست زمین کربلا محل شهادت اوست.

شخصی نقل می کند، می گوید: پدر من دامدار بود. هر سال ییلاق و قشلاق می کردیم، گوسفندان را می آوردیم کنار شط فرات و علقمه. می گوید: هر وقت به اینجا می آمدیم، می دیدیم: مردی آنجاست، چیزی هم ندارد. ما نمی دانستیم دیوانه است یا عاقل. دو سال او را در همان جا دیدیم. یک وقت پدرم از او پرسید: اینجا چه دیده ای؟ اینجا چه دل خوشی داری؟ چه می کنی؟ گفت: من مردی از بنی اسد هستم، از پیغمبر شنیدم که در این زمین حسین (علیه السلام) کشته می شود. می خواهم آن قدر بمانم تا با او کشته شوم. توفیق سعادت را ببین! پسر پدرش با او نمی آید، دامادش، عبدالله بن جعفر، با او نمی آید، پسر عمویش نمی آید، برادرش ابوبکر نمی آید، اما یک غریب بیگانه می گوید: آن قدر در این زمین می مانم تا او بیاید و با او کشته شوم. این شخص می گوید: جریان عاشورا اتفاق افتاد. پدرم گفت: بیا برویم، ببینیم آیا او راست می گفت؟ روز یازدهم رفتیم، گشتیم دیدیم بدنش آنجا در بین شهدا افتاده

است.طبری نقل می کند: یک شخص مسیحی می گفت: قبل از عاشورا، هر وقت از زمین کربلا می گذشتم چون زمین کربلا سر راه است تند می رفتم، می دویدم. بعد از عاشورا خاطرم جمع شد، آهسته راه می رفتم. گفتند: چرا؟ گفت: در کتاب های آسمانی قبل از اسلام نوشته است که در این زمین، پسر یکی از پیغمبران کشته می شود، می ترسیدم من باشم. وقتی که حسین(علیه السلام)  کشته شد، فهمیدم که اوست. حضرت عیسی(علیه السلام)  و حضرت ابراهیم (علیه السلام) هم از شهادت امام حسین (علیه السلام) خبردار بودند.

سنّی و شیعه نقل می کنند: روز نهم محرّم عمر سعد پیغام داد که می خواهد ببیند که جریان چیست و امام حسین (علیه السلام) برای چه آمده است. به یکی از فرماندهان همراهش گفت: برو از حسین (علیه السلام) بپرس که برای چه آمده ای؛ چه می خواهی؟ کوفه اوضاعش برگشته، ابن زیاد آمده است. کجا می آیی؟ می خواهی بجنگی یا صلح کنی؟ او گفت: نمی توانم بروم. پرسید: چرا نمی توانی؟ حسین (علیه السلام) آنجا دویست متر آن طرف تر است. گفت: من خودم نامه با امضا و اسم نوشته ام و او را دعوت کرده ام بیاید. حالا بروم بگویم: تو برای چه آمده ای؟ می گوید: مگر تو برایم نامه ننوشتی؟

ابن سعد به دیگری گفت، او هم همان جور جواب داد. به هر که می گفت، جواب می داد: ما خودمان نامه نوشته ایم. آن قدر امام حسین (علیه السلام) مظلوم بود که میزبانانش به جنگش آمدند.

ابن زیاد، شمر را با نامه ای به سوی عمر سعد روانه می کرد که یا مأموریتت را انجام بده یا فرماندهی را به شمر واگذار؛ اگر قبول نکرد او را بکش و سرش را برای من بفرست و خودت فرمانده سپاه باش. نامه را عصر تاسوعا آورد. تاسوعا امتیازش این است که برای امام حسین (علیه السلام) سرنوشت ساز بود. عاشورا منشأش تاسوعا بود. قرار بود روز تاسوعا جریان شهادت برگزار شود. عصر بود که پیغام آوردند و امام حسین (علیه السلام) مهلت خواست. سومین مهلتی که امام حسین (علیه السلام) خواست شب عاشورا بود. فرمود: این شب برای من حسّاس است. بر خلاف مدینه که امام حسین (علیه السلام) آزاد بود و باج نمی داد، حریف بود و بی اعتنایی می کرد؛ می توانست بگوید: نمی آیم، اینجا فرق می کرد؛ اینجا در محاصره بود. 72 تن مرد ببیشتر نبودند، در مقابل دست کم چهار هزار نفر؛ بعضی می گویند: ده هزار نفر، تا سی هزار نفر هم می گویند. تعداد سپاه امام حسین (علیه السلام) را یکصد نفر هم در نظر بگیریم در برابر دست کم چهار هزار نفر سپاه ابن سعد، به طور طبیعی دیگر مقاومتی ندارند. قرار نبود خدا کار غیر طبیعی انجام دهد.به هر حال، یک نفر آزاد که بی اعتنا بگوید: برو فردا می آیم، فرق می کند با یک

نفر اسیر که این را بگوید. خیلی سخت است! این معنایش آن است که امشب ما را نکش، بگذار فردا ما را بکش. خیلی شکننده است! خیلی رقّت آور است که امام حسین (علیه السلام) با آن شخصیت و بزرگی حقیقی و واقعی، فقط برای نماز و قرآن وقت بخواهد که یک شب بیشتر نماز بخواند! نمی خواست تنفّس بیشتری بکند. کسانی که به عنوان محافظت و حراست از اطراف خیمه های امام حسین (علیه السلام) می گذشتند، می گویند: «لهم دویٌّ کدویِّ النحلِ.» چطور در کندوی زنبور صدای زمزمه می آید؟ از خیام آن ها هم صدای قرآن، مناجات و دعا شنیده می شد. لذا، می گویند: همان شب سی نفر از اصحاب عمر سعد به امام حسین (علیه السلام) ملحق شدند. اما از طرف امام حسین (علیه السلام) کسی آنجا نرفت. آنجا سرگرمی های جور دیگری داشتند.

برداشتن بیعت از اصحاب

دو نکته خوب راجع به این شب جمعه گفتنی است: یکی اینکه امام حسین (علیه السلام) آن شب به یارانش گفت: این ها با من کار دارند؛ اگر من تسلیم شوم، با شما کاری ندارند. اگر قبل از شما مرا بکشند، دیگر با شما کاری ندارند. شما اجباری ندارید که با من بیایید. به قول محمّد بن حنفیه، کار شما عاقلانه و منطقی نیست که خودتان را به کشتن بدهید. ولی آن ها گفتند: ما نمی خواهیم کار عاقلانه بکنیم، می خواهیم کار عاشقانه بکنیم. ما کجا برویم؟! خجالت می کشیم برویم، خجالت می کشیم تو را تنها بگذاریم. یکی گفت: اگر هزار بار مرا بکشند، باز هم دست از تو برنمی دارم. دیگری گفت: اگر هزار بار مرا آتش بزنند، تو را رها نمی کنم. کدام فرمانده نظامی شب عملیات تسویه حساب می کند؛ پایان خدمت می دهد؟ بلکه موقع عملیات مرخصی ها را هم لغو می کنند، نیروها را جذب می کنند، آماده باش می دهند. اما اینکه شب عملیات قطعی، پایان خدمت بدهند، تسویه حساب کنند، بگویند: برو، این کار عشق است؛ یعنی کاری فوق عقل و منطق؛ ایثار اینجاست. کسی بخواهد موفق شود، باید این جور عمل کند؛ کاری کند که عقل باور نکند.

انگشتری که گران قیمت است، جزو خراج است؛ وقتی پادشاهی یا پیغمبری هدیه بدهد، این انگشتر دیگر ده هزار تومان یا بیست هزار تومان نیست، قیمتش میلیونی است. وقتی این انگشتر را پیغمبر به حضرت علی (علیه السلام) می دهد، علی (علیه السلام) در نماز، آن را به سائلِ ندیده و نشناخته می دهد. این کار عاقلانه است؟ فوق عقل است، هرچند دیگران بگویند: دیوانگی است. مجنون، دیوانه نبود، عاقل بود، ادیب بود، شاعر بود، زرنگ بود؛ اما کاری که او می کرد عاقل ها نمی پسندیدند، می گفتند: مجنون است، دیوانه است. همین طور است که کسی سه شب گرسنه بخوابد و غذایش را به مسکین و یتیم و اسیر بدهد.

اصحاب امام حسین (علیه السلام) نپذیرفتند، گفتند: آقا! تا تو زنده ای، ما هم با تو هستیم، هیچ جا نمی رویم. به جای اینکه مانند یک فرمانده عاقل نظامی به آن ها بگوید: کشور در خطر است، دین در خطر است، آبرو در خطر است؛ به جای اینکه آن ها را به ماندن تشویق کند یا آن ها را شست وشوی مغزی بدهد، می گوید: بروید، من بیعتم را از شما گرفتم. اما پس از اینکه خاطرش جمع شد که آن ها رفتنی نیستند، پرده را کنار زد، گفت: جای بهشتی شما این است. این کار را قبلاً نمی توانست بکند؟ می توانست، اما چقدر فرق می کند! اگر از اول چنین کاری می کرد، می گفتند: سحر است، جادوست، چشم بندی است، برای نگه داشتن اصحابش این کار را کرد. گفت: حالا که ماندگار شدید، به شما بگویم: جای شما نور است، نزد پیغمبر و همه انبیاست.می گویند: حضرت سکینه شعر می خواند، با دوستانش صحبت می کرد، می گفت: «یا دُهر، اُفٍّ لکَ مِن خلیلی!» کنایه از بی وفایی دنیا؛ شعری که بوی یأس و مرگ می داد. امام حسین (علیه السلام) مراقب همه چیز بود، وقتی شنید، بی تاب آمد. حضرت سکینه گفت: ما را برگردان. تو بخواهی بروی، دیگر چه کسی برای ما می ماند؟ ما در این بیابان چه کنیم؟ حضرت (علیه السلام) جمله عجیبی دارد، مثال خوبی می زند: می فرماید: اگر دیدی «شب غزال» (پرنده ای خاکستری رنگ که کوچک تر از کبوتر است) شب از خانه بیرون آمده است (این حیوان روز به زحمت از آشیانه بیرون می آید) معلوم می شود که احساس خطر کرده، خطر جدّی است. می فرماید: من الآن وضعم این جور است. اگر می گذاشتند که در خانه ام آرام بگیرم، اگر مدینه امنیت داشت، شبانه و ترسان به سمت مکّه بیرون نمی آمدم؛ پیک بصره را هم اعدام کردند، یمن هم وضعش بدتر از این هاست. حضرت (علیه السلام) جایی نداشت.

 

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی