SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

امام حسین (علیه السلام) به قرارداد صلح بین امام حسن (علیه السلام) و معاویه پای­بند بود، اگر چه معاویه عملاً آن قرارداد را زیر پا گذاشته بود، ولی با خلافت یزید آخرین بندها ی آن قرار داد زیر پاگذاشته شد و دیگر تعهدی از این جهت برای امام حسین (علیه السلام) باقی نمانده بود.

معاویه علیرغم خبث باطن و عدم اعتقاد واقعی به دین مبین اسلام ظواهر را رعایت می کرد، یعنی چنین وانمود میکرد که او ظواهر را رعایت می کند و این باعث می شد مردم در شناخت ماهیت او به اشتباه بیفتند، ولی یزید آخرین تیر ترکش بنی امیه بود که بسوی حقیقت اسلام نشانه رفته بود و با روی کار آمدن او و سکوت امام حسین (علیه السلام) چیزی از اسلام باقی نمی ماند، او علناً فسق و فجور را انجام داده و کلمات کفرآمیز به زبان می راند و امام حسین (علیه السلام) فرمود: « ..إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ وَ عَلَی الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِیَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ یَزِید  » وقتی امت اسلام به رهبری مثل یزید گرفتار شود باید فاتحة اسلام را خواند.

دعوت توده های مردم کوفه از امام (علیه السلام) خود زمینه ای دیگر اگر چه دست دوم برای قیام امام بود و با آمادگی آنان برای همکاری، وظیفة امام سنگین تر می شد و این دعوت در عصر معاویه رخ نداد، بلکه در زمان یزید صورت گرفت. 

 

موضع حسین (علیه السلام) پس از مرگ معاویه

وقتی پس از مرگ معاویه ، یزید پسر او از امام حسین (علیه السلام) طلب بیعت کرد ، امام چهار راه در پیش داشت که می توانست عمل کند :

1-نخست بیعت با یزید ، هم آن سان که پدرش با ابوبکر و عثمان وعمر کرد .

2- خودداری از بیعت و باقی ماندن در مکه یا مدینه در حرم پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تا خدا چه پیش آورد .

3- پناه بردن به یکی از نقاط جهان اسلام همانطور که محمد بن حنفیه توصیه میکرد که به یمن عزیمت فرماید و در آنجا بکمک دیگران ، جامعه ای اسلامی تشکیل دهد و از آن ببعد اعلام جدائی کند .

4-رد کردن بیعت و رفتن به کوفه و پذیرفتن دعوت کسانی که او را به کوفه دعوت میکردند و رسیدن به درجه شهادت .امام ناچار بود یکی ازین چهار راه را برگزیند . منظور ما این است که بگوئیم چرا امام طریق چهارم را برگزید . امام از آنجا که شرایط زمان خود را درک میکرد باید راهی بر می گزید تا به آن وسیله درد عده ای از افراد امت را چاره میکرد و آن دسته ها عبارت بودند از :

دسته اول : که قسمت عمده مردم را تشکیل میداد ، کسانی بودند که در مقابل فساد معاویه ، اراده خود را از دست داده بودند و به پستی و خواری ناشی از فسادی که پیرامون خلافت اسلامی را فرا گرفته بود و آنرا به صورت بدترین نوع حکومت امپراطوریهای ایران و روم کسری و هراکلیوس در آورده 

بود ، تن در داده بودند و میدانستند که حکومتی که از همه صفات و مختصات جاهلیت برخوردار است ، زمام ملت اسلام را در دست گرفته است.

امت برای واکنش در برابر این انحراف ، اراده خود را از دست داده بود و زبان و عملش در خدمت هوسرانیها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلب شده بود . بنابراین نمی توانست اوضاع فاسد را تغییر دهد . امام (علیه السلام) قول شاعر معروف ، فرزدق را که گفته بود : « دلهاشان با تست و شمشیرهاشان برتست قبول داشت . افراد امت فهمیده بودند که بنی امیه شب و روز حرمت اسلام را لکه دار میکنند اما برای آشکار کردن این معنی و استدلال در این باب ، قدرت خود را از دست داده بودند .

دسته دوم : کسانی بودند که آن علاقه ای را که به منافع خصوصی خود داشتند ، به رسالت و پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) نداشتند . بطوری که هدفهای عظیم رسالت بتدریج اهمیت خود را از دست داده و هدفهای خصوصی و شخصی جای آنرا گرفته بود .

تفاوت این دسته با دسته اول این بود که دسته اول در اساس ، ستم وانحراف بنی امیه را درک میکردند ، اما قدرت نداشتند که با آن بمقابله برخیزند .

اما دسته دوم اساسا فارغ از این مصیبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نمیکردند .

دسته سوم : ساده لوحانی بودند که فریب فرمانروایان بنی امیه در آنان مؤثر افتاده بود . اگر چه پس از رحلت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله و سلم) خلافت اسلامی کم کم از مفهوم صحیح و شرعی خود منحرف میگردید . اما مفهوم خلافت از هر گونه تغییر اساسی بر کنار مانده بود . لیکن در دوران معاویه ، در مفهوم خلافت تغییرات اساسی پدید آمد و خلافت اسلامی شکل سلطنت استبدادی کسری وقیصر را گرفت.

معاویه با انواع وسایل کوشید تا در برابر مسلمانان ، به حکومت خود لباس قانونی بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پیامبر روبرو نمیشد ، این نقشه ، ساده لوحان را به آسانی بسیار می فریفت زیرا آنان میگفتند اگر این کارها صحیح و قانونی نبود ، صحابه رسول خدا (صلی الله علیه وآله و سلم) خاموش نمی نشستند

دسته چهارم : این عده مسئله را از لحاظ واگذاری حق خلافت از طرف امام حسن (علیه السلام) به معاویه و عقد قرار داد صلح با او می نگریستند و به نظرشان این تنها راهی بود که امام حسن (علیه السلام) و اوضاع و احوال پیچیده آنروز به عنوان رهبر و حافظ منافع آینده رسالت از هر گونه نابودی پیش گرفته بود .

به نظر می رسد که این حقیقت اساسی که امام حسن (علیه السلام) در برابر معاویه پیش گرفت برای این گروه کاملا روشن نبود زیرا موضع امام حسن (علیه السلام) تنها برای آن محافل اسلامی مانند مردم کوفه و عراق ، که از نزدیک شاهد ماجرابودند ، آشکار بود . اما مسلمانانی که در اکناف جهان اسلامی آن روزگار پراکنده بودند ، مانند مردم خراسان که فرصت درک مشکلات روزمره حوادث را نداشتند و از دور دستی بر آتش داشتند و از رنج و سختیهائی که امام حسن (علیه السلام) در کوفه میکشید بی اطلاع بودند و اخبار مبارزات را از این و آن می شنیدند ، ابعاد مساله را نمی دانستند .

از اینرو ، امام حسین (علیه السلام) موقعیت را ارزیابی میکرد تا به مسلمانانی که از دور ماجرای کناره گیری برادرش امام حسن (علیه السلام) را از خلافت و صلح با معاویه شنیده بودند ، ثابت کند که کناره گیری و صلح برادرش به معنای آن نیست که اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) از رسالت خود دست کشیده و آنرا در بست تحویل معاویه داده باشند .

امام حسین (علیه السلام) در برابر این آزمایش قرار نداشت که تمام شرایط را در نظرگیرد و درد این چهار دسته امت را چاره کند ، حسین (علیه السلام) برای رسیدن به این هدف جز این چاره ای نداشت که عزیمت به عراق را انتخاب کند .

موضع اول ، که امام با یزید بیعت کند ، همانطور که پدرش با خلفای سه گانه که استحقاق منصب خلافت را نداشتند ، بیعت کرد ، امکان نداشت زیرا این روش درد چهار دسته امت را که شرح دادیم چاره نمیکرد . موقعیت یزید با موقعیت سه خلیفه فرق داشت زیرا تغییرات بنیادی که یزید در مفهوم خلافت اسلامی داده بود ، تغییراتی نبود که شخصی رفته باشد و شخصی دیگر جانشین او شده باشد . بلکه قصد یزید و بنی امیه این بود که مفهوم خلافت را عوض کنند و به پایه های اساسی خلافت تجاوز نمایند و زان پس سرور و صاحب اختیارمسلمانان گردند .

بنابر این ، قیام و برخورد مسلحانه برای امام حسین (علیه السلام) و اصحاب ، اهل بیت او برای درهم شکستن این توطئه ضرورت پیدا کرد .

موضع دوم ، که امام حسین (علیه السلام) در حجاز یعنی مکه یا مدینه باقی بماند و بیعت با یزید را رد کند تا آنچه را که خدا خواسته است پیش آید . شرایط آنروزبی تردید نشان میداد که اگر امام در مکه و مدینه باقی می ماند ، اگر چه به پرده کعبه در می آویخت و پناهنده می شد ، بنی امیه او را تعقیب می کنند و به کشتن یا ترور او دست می زنند . امام (علیه السلام) بارها این مساله را عنوان کرده بود . زیرا مامور کردن سی نفر برای ترور امام (علیه السلام) هنگام حج ، موضوع را تایید میکرد و امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع کند و عمره مفرده بجای آورد و از مکه خارج شود تا بدان وسیله احترام مکه و خانه خدا محفوظ مانده باشد .اینگونه کشته شدن برای امام و برای چهار دسته یاد شده از مسلمانان ، فایده ای نداشت . بین این نوع کشته شدن یا کشته شدن در راه خدا به علت امتناع از بیعت با یزید و شعله ور ساختن احساسات مسلمانان و برانگیختن آنان درراه مکتب پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) و برگرداندن شرف و اراده به آنان ، تفاوت بسیار بود .معمولا مردم ازآن پس که شعله ایمان در نهادشان رو به خاموشی نهاد ، به هر عقیده یا دین از روی احساس پای بند می مانند . برای اینکه احساس به ایمان و عقیده تبدیل گردد باید جنبش و حرکتی در میانشان به وجود آید و چنین جنبشی را نمی توان با یک حادثه کشته شدن ساده بر انگیخت بلکه باید به تمام کارهائی که موجب بیداری و برانگیختن در وجودشان میشود متوسل شد .امام این برانگیختن را چنان انجام داد که می بینیم شخصی مانند عمر بن سعد فرمانده سپاهیان ابن زیاد که تمام قتل و کشتار و غارت ها و اسارتها به دستور او انجام گرفت به گریه درآمد .

اما موضع سوم ، آنکه امام بیکی از مرزهای دور دست اسلامی مانند یمن برود و در آنجا جامعه اسلامی بوجود آورد . اگر امام(علیه السلام)  این راه را انتخاب میکرد ، نه تنها به هدف خود نمی رسید ، بلکه از صحنه حوادث آنروز شام وعراق و مدینه و مکه جدا میشد .

لیکن امام (علیه السلام) می خواست قیام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبری کند تا بتواند سراسر جهان اسلامی را در بر گیرد و در میان همه مسلمانان تاثیر روحی و تربیتی و اخلاقی بر جای گذارد . چرا به یمن میرفت و برای تشکیل دادن یک جامعه اسلامی از صحنه فعال حوادث بر کنار می ماند ؟ چنین جامعه ای در زمان پدرش در کوفه به وجود نیامد پس چگونه ممکن بود شرایط اجازه دهد که چنین جامعه ای در یمن دور افتاده از مرکز جهان اسلامی بوجود آید ؟

چنان وضعی با هدف امام که عبارت بود از ایجاد تغییرات روحی ونهادی در امت اسلام ، تعارض داشت

بهمین علت ، امام موضع چهارم را برگزید تا بتواند در نهاد همه دسته های مسلمان آنروزگار ، دگرگونی بوجود آورد و عواطف و احساس آنان را در زندگانی ، در توسل به اهداف شریف رسالت و مکتب معطوف دارد .

 

شروع سلطنت یزید

در نیمه رجب سال 60 هجری قمری معاویه در شام هلاک شد. آن موقع یزید بیرون از شام بود؛ او را به شام آوردند. در تاریخ آمده است: «لم یکن له همٌّ الاّ فی مَن لم یرغب بیعتَه.» کل ممالک اسلامی با او بیعت کرده بودند، بجز سه، چهار نفر که از او ناراضی بودند: عبداللّه بن زبیر بود، عبداللّه عمر و امام حسین (علیه السلام). البته فرد چهارمی را هم گفته اند که خیلی قابل قبول نیست. در آن موقع، 31 یا 32 سال بیشتر نداشت. به همه استانداران کشورهای عراق، شام، یمن، مصر و همه شهرهای اسلامی نامه نوشت که پدرم مُرد و من به خلافت رسیدم؛ برای من از مردم بیعت بگیرید. اما بیعت نامه ای که برای مدینه نوشت، استثنایی بود. متن نامه برای همه تکراری بود، ولی برای والی مدینه یک نکته اضافی داشت: روی یک تکه کاغذ به تعبیر ما مثلاً، کاغذ سیگار به تعبیر طبری، «اُذُن فار» (یعنی گوش موش) به اندازه گوش موش به فرماندار مدینه نوشت که از این سه نفر، یا بیعت بگیر، یا سر بگیر! چرا این نامه را در تکه کاغذ نوشت، بدون نشان و مُهر رسمی؟ چون از عثمان یاد گرفته بود که اگر گم شد و دست کسی افتاد، بگوید: که می گوید من نوشتم؟ چه نشانه ای وجود دارد؟ این کار را کرد تا بتواند خودش را تبرئه کند.شب هنگام خبر به مدینه رسید. امام حسین (علیه السلام) و عبداللّه بن زبیر در مسجد بودند. امام حسین (علیه السلام) با توجه به خوابی که شب قبل از آن دیده بود، متوجه شد که معاویه مرده است. عبداللّه بن زبیر مدّعی خلافت بود، امام حسین (علیه السلام) هم مدّعی خلافت، اما آن به باطل و این به حق. او چند بار به فرماندار گفت: برای بیعت می آیم و نیامد، اما امام حسین (علیه السلام) یک بار هم نگفت می آیم و نیامد. عبداللّه بن زبیر در پاسخ به دعوت حاکم مدینه گفت: می آیم، ولی آن شب به دربار نرفت. اما امام حسین (علیه السلام) گفت می آیم، ولی تأخیر کرد؛ چون به منزل رفت و با خود همراه آورد؛ تدبیر امنیتی اندیشید. مروان به فرماندار گفت: حسین نیامد، ممکن است نیاید. گفت: نه حسین کسی نیست که بگوید می آیم و نیاید! امام این است، باید به او افتخار کرد. امام حسین (علیه السلام) آمد. از او بیعت خواستند، گفت: شما بیعت این جوری را نمی خواهید، لابد می خواهید از آن برای تبلیغات سیاسی استفاده کنید. گفتند: بله. گفت: پس باشد برای بعد. نگفت: فردا بیعت می کنم، گفت: ببینم فردا نظر ما و شما چه می شود. مروان گفت: نگذار برود! ولید گفت: بگذار برود. این یکی از کارهای خوب ولید بود؛ مثل اینکه شیر پاکی خورده بود. مادر نجیبی داشت. آن شب بیعت صورت نگرفت.

اما عبداللّه بن زبیر درگیر شد و از مجلس بیرون رفت. شب بعد دوباره امام حسین (علیه السلام) مهلت گرفت، آن شب از مدینه خارج شد. سه بار امام حسین (علیه السلام) در دوران زندگی، پس از مرگ معاویه مهلت گرفت: دو بار در مدینه، یک بار در کربلا. در بار دوم، پس از ماجرای زبیر، مأموران دولتی سراغ او آمدند، گفتند: چه شد؟ فرمود: امشب هم به تأخیر بیندازید، صبر کنید. نگفت: بیعت می کنم، نگفت: فردا می آیم بیعت می کنم، گفت: تا فردا ببینیم چه می شود.

خواب امام حسین (علیه السلام)

امام حسین (علیه السلام) شبی که فردایش از مدینه به سوی مکه حرکت کرد ، برای وداع با مدینه و قبر مطهر جدش رسول خدا (صلی الله علیه و آله)به حرم آن حضرت رفت و چندین رکعت نماز خواند و دعا کرد و گریست ، تا نزدیکیهای صبح ، سر بر روی قبر نهاد و خوابش برد . در خواب ، رسول خدا را دید که او را به سینه چسبانده و می بوسد و می فرماید : می بینم که بزودی آغشته به خون ، تشنه لب در کربلا شهید خواهی شد . پدر و مادرت و برادرت ، اینجا مشتاق تو هستند . این خواب ، خبر از شهادت آن حضرت می داد .  چنین خوابی را صبح عاشورا هم دیده بود . در مدینه ، وقتی پیامبر را در خواب دید ، آن حضرت به حسین (علیه السلام) فرمود : به سوی عراق برو ، که خدا خواسته تو را کشته ببیند . « یا حُسَینُ ، اُخرُجْ فَاِن اللهَ تَعالی شأ اَنْ یراک قَتیلا » . وقتی محمد حنفیه از امام می پرسد پس چرا خانواده و زنان و کودکان را می بری ، فرمود : خدا خواسته آنان را اسیر ببیند. « قالَ الحُسَینُ : قَد شأ اللهُ تَعالی اَن یراهُن سَبایا » «نیز آن حضرت ، جدش را خواب دید که به او فرمود : « إ ن لَک فِی الجَنةِ دَرجاتٍ لاتَنالُها إ لا بِالشهادَة»«و رسیدن به آن درجات بهشتی را در سایه شهادت اعلام کرد »

هجرت شبانه از مدینه

امام (علیه السلام) شب هنگام از مدینه بیرون آمد. اما عبداللّه بن زبیر دوبار گفت: می آیم و نرفت. همراهان امام حسین (علیه السلام) در حرکتش 21 مرد با زن و بچه و دیگر همراهان بودند. در آن نیمه شب، اگر کسی می خواست گریه کند، می گفت: آرام! مردم نفهمند، نیروهای دولتی متوجه نشوند، مانع خروج ما نگردند. حضرت سکینه می گوید: آن شب غمگین ترین شب مدینه برای ما بود. در تاریخ مدینه نقل است: مدینه که جنگ های اوس و خزرج داشت، بدر و احد داشت، اما این شب از همه آن شب ها برایشان غمگین تر بود. چون آن ها موضوع را فهمیده بودند؛ ترسان و گریان امام (علیه السلام) را همراهی می کردند. جالب توجه اینکه امام حسین (علیه السلام) این آیه را می خواند: «فَخرَجَ مِنها خائفا یتَرقَّب.» (قصص: 21) این کار چند پیام دارد:

اول، اینکه می گویند: امام حسین (علیه السلام) فقط برای تشکیل دولت و حکومت قیام کرد، این با ترس و نگرانی سازگار نیست.

دوم اینکه آیه ای که حضرت خواند درباره حرکت شبانه حضرت موسی (علیه السلام) از مصر از ترس فرعون است که از آنجا فرار کرد. این می رساند که خروج امام حسین (علیه السلام) خروج خدایی بود؛ خروج پیامبرانه که ابتدایش با حضرت موسی (علیه السلام) بود و ادامه اش با پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و خروج شبانه اش از مکّه و در نهایت، خروج امام حسین (علیه السلام). جالب اینکه پانزدهم رجب معاویه هلاک شد، خبر مرگش بیست و پنجم به مدینه رسید و بر حسب نقل، امام حسین (علیه السلام) 27 رجب از مدینه بیرون آمد و به سمت مکّه حرکت کرد و این آیه را می خواند. سوم شعبان وارد مکّه شد؛ روز تولّد خودش. قیام امام حسین (علیه السلام) تولّد مجدّد دین جدّش بود. پیامبر فرمود: «حسینٌ منّی و اَنَا مِن حسینٍ.» روز سوم شعبان روز مبعث دیگری برای دین پیغمبر است.

دومین آیه ای که حضرت امام حسین (علیه السلام) خواند، آیه مربوط به ورود حضرت موسی (علیه السلام) به شهر مدین بود: «ربِّ اِنّی لِما اَنزلتَ اِلیَّ مِن خیرٍ فقیرٍ.» (قصص: 24) این نشان می دهد که حرکت او حرکت پیامبرانه است، ادامه راه انبیاست، به فرمان خداست. وقتی وارد مکّه شد، مردم خوشحال شدند؛ همان مردم بی عرضه، ناتوان و ترسو. در بدو ورود به استقبال او رفتند. این به ابن زبیر خیلی برخورد که بر خلاف امام حسین (علیه السلام) ، کسی به او توجه نمی کرد. در تاریخ آمده است که امام علیه السلام تا هشتم ذی حجّه، قریب چهار ماه در مکّه بود و در تمام این مدت بیکار نبود؛ همان گونه که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در مکّه از ورود میهمانان استفاده می کرد و نبوّت و رسالت خود را به مردم اعلام می کرد، امام حسین (علیه السلام) هم برای حجّاجی که به مکّه می آمدند، تبلیغ می کرد و واقعیت خودش، ظلم یزید، بی کفایتی و بی صلاحیتی او، رواج فساد و ظلم و وظیفه آن ها را بیان می نمود؛ گاهی با زبان تشویق می کرد، گاهی هم با سفارش، دعوت می کرد، نامه می نوشت. در این مدت، کار حضرت همین بود.

هنگام خروج از مدینه هر کس از خانواده اش خروج او را می دانست، جلوی حضرت را گرفت؛ از جمله محمّد بن حنفیه؛ برادر پدری او. او را نصیحت کرد، گریه کرد، به دست و پایش افتاد و گفت: کجا می روی؟ خطرناک است! با دشمن مسلّح و مجهّز سر و کار داری! فرمود: بیعت می خواهند، نمی توانم بیعت کنم. گفت: برو یمن در حالی که امام (علیه السلام) می دانست که احتمال پشتیبانی او از طرف اهالی یمن میسر نیست چون سابقه عدم حمایت اهالی یمن از والی منصوب امیرالمؤمنین (علیه السلام) در زمان آن امام وجود داشت اگر یمن نشد، برو به کوه ها. دیگر فکر نکرد که یمن تحت حکومت یزید است. کدام منطقه بود که خارج از اختیار یزید باشد؟ خود حضرت می فرماید: اگر در سوراخ حشره هم بروم، مرا بیرون می آورند. این ها تا خون قلبم را نریزند، آرام نمی گیرند. پسران محمّد بن حنفیه هم در هنگام بیرون آمدن امام (علیه السلام) از مدینه همراهش بودند. اما امام حسین (علیه السلام) به وظیفه اش عمل می کند، ارشاد می کند، سفارش می کند، تا آنکه یزید احساس خطر می کند. مکّه محل امن است؛ حیوان را، حتی قاتل را نمی توان در آنجا کشت. اگر قاتل به آنجا برود، در امان است، چه رسد به پسر پیغمبر!

یزید نمی توانست تحمّل کند. به زحمت افتاد که چه کند. اگر صبر کند، امام حسین (علیه السلام) افشاگری می کند. به تنگ آمد، تصمیمش را گرفت. دو کار انجام داد؛ دو شیوه در پیش گرفت: یک شیوه به اصطلاح تروریستی و مخفیانه. سی نفر از شیاطین بنی امیّه را در ماه ذی حجّه، ایام حج به بهانه زیارت خانه خدا به مکّه فرستاد؛ کماندوهای آموزش دیده مسلّح مُحرم شدند؛ در زیر احرامشان شمشیر بسته بودند. هدفشان این بود که امام حسین (علیه السلام) را بربایند؛ سعیشان این بود که او را زنده بگیرند. شیوه دیگری که به کار گرفت این بود که اگر این ها موفق نشدند، به فرماندار مکّه و مدینه دستور داده بود با چند هزار سرباز راه را بر امام حسین (علیه السلام) ببندند.

خروج از مکّه

امام حسین (علیه السلام) از ماندن در مکّه احساس خطر کرد. لذا، از مکّه بیرون آمد. به خلاف مدینه که شب از آنجا بیرون آمد، از مکّه روز بیرون آمد تا مردم بفهمند که همه امنیت دارند، حتی حیوان امنیت دارد، اما پسر پیغمبر امنیت ندارد. هر کس رسید، گفت: آقا الآن روز نهم است! به همه می گفت: نمی گذارند اعمالم را انجام دهم. به فرزدق می فرماید: اگر شتاب زده بیرون نمی آمدم، مرا دستگیر می کردند. اباحرّه می گوید: آقا! الآن چه وقت رفتن است؟ مردم به امید این روز به مکّه می آیند، شما کجا می روید؟ امام (علیه السلام) می فرماید: مالم را گرفتند، صبر کردم؛ آبرویم را بردند، نشستم؛ به پدرم لعن کردند، صبر کردم؛ خودم را می خواستند، بیرون آمدم.امام حسین (علیه السلام) از این موقعیت استفاده کرد؛ بیرون آمد و اعلام نمود: «مرا از حرم جدّم رسول خدا و از حرم امن خدا خارج کردند.» نه برای حرم جدّش احترامی باقی گذاشتند و نه برای حرم خدا. خیلی ها جلوی حضرت را گرفتند، با جدّیت، با تلاش، با خواهش. چرا؟ چون می دانستند رفتن در خون و خطر است.ابن عبّاس آمد و حرفی زد که تاریخ می گوید: امام حسین (علیه السلام) او را تحسین کرد؛ ابن عباس روز عاشورا را برای امام حسین (علیه السلام) مجسّم کرد، گفت: آقا! نرو! پیش زن و بچه ات تشنه کشته می شوی؛ همچنان که عثمان در خانه اش پیش زن و بچه اش تشنه کشته شد. همین طور هم شد. البته امام حسین (علیه السلام) بهتر از ابن عبّاس می دانست، اما ابن عبّاس این را به زبان آورد. چند نفر «عبدالله» همه جلوی حضرت را گرفتند و گفتند: نرو. عبدالله بن عبّاس، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن مطیع، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر. همه می دانستند که خطر در کار است؛ زن و مرد، دوست و دشمن می دانستند. حتی ابن عبّاس، که پسر عموی حضرت است، به او می گوید: آقا! اگر بدانم که حریفت می شوم، با تو دست به یقه می شوم، جلویت می ایستم، دست و پایت را می گیرم که نروی، اما چه کنم که می دانم حریفت نمی شوم. دوستان این جور بی تاب شده بودند. همه او را دوست داشتند؛ پسر پیغمبر بود، آبرویشان بود. می گفتند: آقا! تو بروی، دیگر برای هیچ کس آبرو نمی ماند. تو آبروی جمع هستی.عبدالله بن مطیع خیلی عاقل بود، حرف های خوبی درباره اش نقل شده است؛ حرف هایی شاهد و زنده؛ گفت: تو بروی، دیگر برای مکّه و مدینه احترامی نمی ماند، برای ما احترامی نمی ماند. طبیعی است که اگر ریشه چیزی را بزنند، دیگر شاخ و برگ نمی ماند.می گویند: جابر بن عبدالله انصاری تعبیر بسیار تندی به کار برد و گفت: «اِتّقِ اللّهَ لاتَخرُجْ.»ابوسعید خدری، از اصحاب دسته اول پیغمبر و از دوستان بی طرف بود، موضع سیاسی نداشت، آمد و از رفتن حضرت ممانعت کرد. محمّد بن حنفیه به مکّه آمد، وقت حج بود. در مدینه جلوی برادرش را گرفت، نشد؛ به مکّه آمد. وقتی دید برادرش مصمّم است، اصرار کرد، خیلی التماس کرد. هر قدر امام حسین (علیه السلام) گفت، او قانع نشد؛ چون حرف های امام حسین (علیه السلام) منطقی نبود، عقل پسند نبود، فوق عقل بود. لذا، عقلا حرف او را باور نمی کردند. عاقل چه می خواهد؟ حرف منطقی می خواهد، برهان منطقی می خواهد. کار امام حسین (علیه السلام) کاری فوق برهان عقلی و فوق عقل بود. رفتن در آتش، کار عقل نیست. چه کسی کار حضرت ابراهیم (علیه السلام) را قبول می کند که در میان آتش برود؟ چرا به پیغمبر می گفتند: مجنون؟ مگر پیغمبر چه می گفت؟ پیغمبری که صادق بود، امین بود، اعقل عقلا بود، مگر نبود؟ چون حرفی زد مافوق عقل. ائمّه اطهار (علیهم السلام) هرگز ضد عقل سخن نمی گویند؛ نمی گویند: دو دو تا پنج تا، اما یک چیزی می گویند که با حساب و کتاب ما جور درنمی آید؛ با تشخیص ریاضی ما قابل فهم نیست. امام حسین (علیه السلام) نتوانست هیچ عاقلی را قانع کند. اما زهیر را با یک اشاره قانع کرد. زهیر ضد بنی هاشم بود، عثمانی بود؛ با یک اشاره او را جذب کرد. به او چه گفت؟ به زهیر چیزی گفت که به برادرش محمّد بن حنفیه نگفته بود، به ابن عبّاس و دیگران نگفته بود. عاقل، اگر منطق نباشد باور نمی کند، اما عاشق به یک اشاره دل می دهد. کار دل مرز ندارد. شهید صدر رحمه الله می گوید: انبیا موفق بودند انقلاب کنند، اما حکما و فلاسفه موفق نبودند؛ چون انبیا با دل سر و کار دارند. دل آشوب بپا می کند، مرز ندارد. اما عقل مرز دارد، آشوب بپا نمی کند، از مرز خارج نمی شود، برای خودش مرزبندی دارد، خط قرمز دارد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی