SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

غسل شهادت

نکته دیگر درباره شب عاشورا، که گفتنی است، ماجرای غسل شهادت است. با وجود بی آبی چطور این کار را کردند؟ از شب هفتم آب محاصره شد. شب هفتم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) ، چند نفر رفتند، آب آوردند. شب عاشورا هم همین جور. این ها آب برای خوردن نداشتند. من فکر می کنم آن ها آب داشتند، به درد شُرب نمی خورد. شاهد داریم که امام حسین (علیه السلام) در یکی از خیمه ها چاهی حفر کردند، آب درآوردند.

برای مصرف آب داشتند، اما آن آب به درد شرب نمی خورد. لذا، یکی از گلایه هایی که ابن زیاد به ابن سعد می کند، این است که می گوید: ما تو را فرستاده ایم تا کار حسین را یکسره کنی، به تو گفته ایم: جلوی آب را بگیری، شنیده ایم آن قدر به او آزادی داده ای که چاه حفر می کنند، از آب استفاده می کنند. پس تو چه کاره ای؟ آنجا چه می کنی؟!

جوانمردی و ناجوانمردی

روز عاشورا دو جور جنگ شد: یکی جنگ هجومی جمعی و دیگری جنگ تن به تن. اول صبح دشمن هجوم آورد، قریب پنجاه نفر از اصحاب امام حسین (علیه السلام) شهید شدند. پس از این حمله، که آن ها را کنار زدند و میدان خالی شد، تک تک به میدان می رفتند؛ یکی یکی می رفتند خطبه می خواندند، از شخصیت امام حسین (علیه السلام) می گفتند، دشمن را توبیخ می کردند، ... اما هر چه اصحاب امام حسین (علیه السلام) می گفتند، در آن ها اثر نداشت؛ چون خودشان امام حسین (علیه السلام) را خوب می شناختند. در جمع دشمن ها، تعدادی از اصحاب پیغمبر بودند، منتها ترس و طمع، آن ها را رودرروی فرزند پیامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داده بود.

از جمله اصحاب امام حسین (علیه السلام) حبیب بن مظاهر است. حبیب قریب 95 سال داشت، خیلی با شخصیت بود. پس از ماجرای عاشورا، برای برداشتن سر حبیب بین سپاه عمر سعد دعوا شد؛ چون به همراه داشتن سر مقتول، نشانه قاتل بودن است. قاتل بودن یک امتیاز بود، نشانه شجاعت و عرضه بود؛ یک امتیاز فاسد. یکی می گفت: من سر را می برم که نشان دهم چه عرضه ای دارم، دیگری می گفت: من می برم. دعوا شد.

در جنگ «احزاب» (خندق) کسی حریف عمرو بن عبدود نبود. پیغمبر چند بار اعلام کرد: چه کسی به جنگ او می رود؟ هیچ کس نمی رفت. حضرت علی (علیه السلام) برخاست. پیغمبر فرمود: بنشین! سه بار این کار تکرار شد. پیغمبر فرمود: او عمرو است! علی (علیه السلام) عرض کرد: من هم علی هستم. عمرو خجالت می کشید با علی (علیه السلام) دربیفتد؛ شمشیر زدن به علی (علیه السلام) برای او هنر نبود؛ چون او یک نوجوان بود. اما علی (علیه السلام) بر او غالب شد و او را کشت. سخن در این است که همراه داشتن سر نشانه قاتل بودن است. حضرت علی (علیه السلام) او را کشت، ولی سرش را قطع نکرد. اگر کسی زرنگی می کرد و سر عمرو بن عبدود را می برید و نزد پیغمبر می آورد، حضرت علی (علیه السلام) چطور می خواست اثبات کند که من قاتل او هستم؟ اما او می خواست عمرو را بکشد که فتنه بخوابد، کفر سرنگون شود، به اسم هر کس می خواهد تمام شود. سرش را جدا نکرد، با اینکه این کار افتخار بود. اگر علی (علیه السلام) در دوران زندگی اش، سر دشمن کافر مرده را از تن جدا نکرد، اما در کربلا سر پسرش را زنده جدا کردند. امام حسین (علیه السلام) در آخرین لحظات جان دادن هم به دنیا می آموزد: با دشمن مردانه برخورد کن! چرا سر او را جدا می کنی؟ سر مرده را جدا کردن هنر است؟

یکی دیگر از رسم هایی که در میان عرب بود و علی بن ابی طالب (علیه السلام) در جنگ با عمرو خلاف آن عمل کرد، این بود که ابزار و لوازم قیمتی و ارزشمند مقتول برای قاتل بود؛ هر چیز اختصاصی که برای مقتول باشد. پس از اینکه حضرت علی (علیه السلام) عمرو بن عبدود را کشت، دست خالی برگشت. همه انتظار داشتند در یک دست او سر عمرو می باشد و در دست دیگرش اشیای قیمتی و ابزار جنگی او، و

افتخار کند. اما دیدند حضرت علی (علیه السلام) دست خالی برگشت. اگر عده ای می آمدند و زرنگی می کردند و جنازه عمرو بن عبدود را می بردند، علی علیه السلام چطور می خواست ثابت کند که من عمرو را کشته ام. اصلاً هیچ کس نفهمد؛ مردم تصور کنند عمرو زنده است. اما وقتی مرده است و ایمان از شرّ عمرو نجات پیدا کرده، مردم تصور کنند زنده است، چه باک؟ او تا اینجا پیش رفت. جالب است که به حضرت علی (علیه السلام) گفتند: یا علی! شمشیر عمرو بن عبدود در بین عرب دومی ندارد؛ چرا آن را برنداشتی؟ شمشیر قیمتی شخصی، یعنی ملک شخصی او. فرمود: پسر عموی من است؛ اهل مکّه است. من از مرده شمشیر بگیریم؟ نگاه کنید هنر مردی را که از عمرو بن عبدود جان می گیرد، اما سر نمی گیرد! شمشیر نمی گیرد! هنر این است. با دشمن باید این جور بود!

وقتی خواهر عمرو خبر کشته شدن برادرش را شنید طبیعی است که خواهر از مادر بیشتر بی تابی کند، اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست. خواهرها بیداد می کنند بر سر پیکر کشته برادرش آمد، باور نمی کرد. (می گویند: وقتی حضرت زینب (علیها السلام)  بر بالین برادرش آمد، او را نشناخت؟ این قابل توجیه است اگر حضرت زینب (علیها السلام)  برادرش را نشناسد، سر نداشت، لباس نداشت.) متحیّر شد، گفت: عادی نیست؛ یعنی اوضاع به گونه ای است که گویا عمرو بن عبدود خودش را کشته است. این را من می گویم. گفت: کشته که این طور با سر نمی ماند! کشته با شمشیر و زره نمی ماند. خواهرش می دانست که شمشیر او چه قیمتی دارد، پرسید: چه کسی او را کشته است؟ گفتند: علی. گفت: والله! تا زنده ام اشک نمی ریزیم. این جور کشته شدن مردن نیست. اگر برادرم به دست چنین مردی کشته شده باشد، این ذلّت نیست، گریه ندارد؛ یعنی علی (علیه السلام) با این رفتار، به خواهر دشمنش تسلیت داد، آرامش داد؛ جوری رفتار کرد که خواهر اشک نریزید. اما در کربلا آمدند سر امام حسین (علیه السلام) را عمدا جدا کردند تا خواهر اشک بریزد.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) با یهودیان در حال جنگ بود، بر آن ها پیروز شد. زن ها و بچه های یهود به اسارت درآمدند. شبِ همان روز پیغمبر دید که دو نفر از زن های یهود خیلی بی تابی می کنند. سؤال کرد: چه خبر است؟ چرا این ها این طور بی تابی می کنند؟ گفتند: این دو نفر را از کنار کشته هایشان عبور داده اند؛ این ها کشته پدر و برادر را تا حالا ندیده بودند، فقط شنیده بودند. از وقتی پیکر کشته نزدیکان خود را دیده اند، ناراحتی می کنند. پیامبر ناراحت شد، پرسید: چه کسی این ها را از آن مسیر آورده است؟ گفتند: بلال. فرمود: او را بیاورید. بلال را آوردند. او را توبیخ کرد که چرا این کار را کردی؟! بلال! خدا در دلت رحم نگذاشته است؟ چرا روی زخم آن ها نمک پاشیدی؟ پیغمبر به خاطر خواهر کشته یهودی، با صحابی خود این طور برخورد می کند، اما در کربلا، دختر پیامبر و افراد خانواده را عمدا از کنار شهدا عبور دادند. امام زین العابدین (علیه السلام) حالش منقلب شد. می دانست امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسیده است، اما «شنیدن کی بود مانند دیدن؟» یکی از جاهایی که حضرت زینب (علیهاالسلام)  عالی هنرنمایی کرد، جان امام معصوم را حفظ کرد، همین جا بود. امام داشت بی حال می شد، حضرت زینب (علیها السلام)  به دادش رسید. اگر پیغمبر با زنان یهود آن طور رفتار نمی کرد، می گفتیم: تربیت نشده اند؛ اگر علی (علیه السلام) آن طور عمل نمی کرد، می گفتیم: نشنیده اند. و تربیت نشده اند. مگر چقدر فاصله شد که دوستانش با بچه هایش این طور رفتار کردند؟!

عنایت خاص امام حسین (علیه السلام) نسبت به قرآن

امام حسین (علیه السلام) نسبت به قرآن عنایت بسیار داشت. یکی از تعریف هایش این است که درباره حبیب بن مظاهر می فرماید: «کنتَ تختمُ القرآنَ فی لیلةٍ واحدةٍ»؛(6) در یک شب قرآن را ختم می کردی. این باعث عزّت و افتخار است.

برخورد دیگری که امام حسین علیه السلام در عاشورا داشت، این بود که بر بالین همه اصحاب و یاران خود می آمد و با هر کس برخورد و نوازش داشت. وقتی بالای سر غلام خود آمد، صورت خود را روی صورت او گذاشت. این کار او حسابی دارد. معروف است که امام حسین علیه السلام در چنین روزی، صورت خود را روی به صورت دو نفر گذاشت: یکی علی اکبر علیه السلام و یکی هم یک غلام سیاه خوداما واقعیت این است که در میان شهدای کربلا، غلام سیاهی بود به نام جون که آمد و گفت: آقا! اجازه بدهید به میدان بروم، و با اصرار اجازه گرفت و رفت و شهید شد. امام حسین علیه السلام بالای سر او آمد و کنارش نشست و او را نوازش کرد و جنازه اش را با احترام برداشت و برد، ولی صورت به صورت او نگذاشت. اما غلام دیگری اهل ترکیه داشت که سیاه پوست نبود، وقتی شهید شد، امام حسین علیه السلام بالای سرش آمد و صورت بر صورت او گذاشت؛ چون حافظ قرآن بود. امام حسین علیه السلام رفتاری با یک برده کرد که با عزیزترین اشخاص، یعنی علی اکبرش کرد. قرآن با انسان کاری می کند که نزد امام حسین علیه السلام عزیزترین شخص بشود.

شیر زنان کربلا

زنانی که در نهضت عاشورا بودند افتخاری هستند برای همه زن ها. در مدینه، مکّه، کربلا، کوفه و شام، من ندیدم که زنی علیه این خانواده اقدامی کرده باشد؛ فقط یک مورد دارد که مرحوم حاج شیخ عباس قمی در کتاب سفینة البحار می نویسد: یک زنی هیچ مشخص نمی کند از قبیله ای نذر کرد: اگر امام حسین علیه السلام کشته شود، یک شتر قربانی کند. حالا این زن که بود و چه جریانی داشت، راست است یا دروغ، ما نمی دانیم. اما از طرف مقابل، زنانی را می شناسیم که در حمایت از امام حسین علیه السلام افتخار آفریدند؛ مردان نامردی کردند و زنان مردانگی؛ مرد می خواست به سمت ابن سعد برود، زن نمی گذاشت. مرد نمی خواست نزد امام حسین علیه السلام برود، زن وادارش می کرد، می گفت: برو. زن زهیر، زن عمیر کلبی، زن حبیب و زنان زیاد دیگری شوهرانشان را وادار کردند به حمایت امام حسین علیه السلام بروند. حبیب می گفت: نمی روم، زن حبیب می گفت: برو. بعد حبیب گفت: می خواستم ببینم تو راضی هستی، یا نه. زنان فراوانی شوهرانشان و پسرانشان را به حمایت از امام حسین علیه السلام تشویق کردند. زنان کوفه معروف است که برای زنان اهل بیت علیهم السلام که لباسشان کامل نبود لباس آوردند، غذا آوردند البته برخی از مردم هم به آن ها سنگ می زدند؛ شاید آن ها را نمی شناختند.

تاریخ طبری می نویسد: روز عاشورا هنگام غارت خیمه ها، زنی از اصحاب عمر سعد شمشیر به دست گرفت و جلوی خیمه ایستاد و گفت نمی گذارم، این ها اصحاب پیغمبر هستند؛ کجا می خواهید بیایید؟ یک زن آمد و از این ها حمایت کرد، در مقابل شوهر نامرد غارتگرش. شوهرش آمد، دستش را گرفت و او را برد. آن قدر اوضاع رقّت بار بود که دو نفر زن برای حمایت از امام حسین علیه السلام به میدان آمدند، یکی با عمود خیمه و دیگری با شمشیر پسر شهید شده اش. هر دو نامشان امّ وهب است؛ یکی پس از شهادت شوهرش، دیگری پس از شهادت پسرش. یکی از این ها، مادر وهب، که نصرانی بود، می گویند: بین راه مسلمان شد. پسرش را به میدان جنگ فرستاد و گفت: راضی نیستم برگردی؛ تا وقتی امام حسین علیه السلام زنده است تو نباید برگردی. این را می گویند: «بسیجی». اینجا حرف درد به میان می آید. عاشق درد را می فهمد. به همین دلیل، می گوید: راضی نیستم تا حسین علیه السلام زنده است برگردی. پسرش رفت، جنگ کرد، زخمی شد، برگشت. گفت: نه، تا حسین علیه السلام زنده است تو باید بروی بجنگی. رفت، جنگید و کشته شد. پس از کشته شدن پسرش به میدان جنگ آمد. امام حسین علیه السلام متوجه شد، فرمود: این زن را برگردانید. وظیفه این زن نیست جهاد کند. رفتند و او را برگرداندند.

زن دیگری به نام زن عمیر بن عبدالله کلبی، شوهرش را از کوفه آورد. شوهرش نمی خواست بیاید، به او گفت: مگر تو نمی گفتی: ای کاش جبهه حق و باطلی پیش بیاید، من در جبهه حق علیه باطل جهاد کنم! گفت: چرا. گفت: الآن میدان حق و باطل است؛ این حسین و آن یزید. من هم با تو می آیم. درود خدا نثار این زن ها! شوهرش را به کربلا آورد. شوهر به میدان رفت، اسیر شد. او را زنده نزد عمر سعد بردند. اول به او تشر زد و با او دعوا کرد. بعد دستور داد او را کشتند و سرش را جدا کردند. زن وقتی دید شوهرش کشته شد، بر سر جنازه شوهرش رفت و شروع به گریه کرد. شمر از آنجا رد می شد. این منظره را دید. به غلامش گفت: این زن را بکش. او هم با عمود آهنین بر سر آن زن زد و او را بر سر جنازه شوهرش شهید کرد.

امام حسین علیه السلام و پیشینه آب

از دیگر جریان هایی که باید مطرح شود جریان تشنگی است. امام حسین علیه السلام با آب سابقه ای داشت؛ اولاً، معروف است آب مهریه حضرت زهرا علیهاالسلام است. بعید هم نیست که این سرّی داشته باشد. چرا خاک و هوا و نور مهریه حضرت زهرا علیهاالسلام نبود؟ ظاهرا در ترجمه کتاب نفس المهموم مرحوم آقای شعرانی باشد که ماهی که عاشورا در آن واقع شد، در ماه رومی اسمش «آب» است. در ماه آب، کنار آب، فرزند آب را به شهادت رساندند.

پیامبر صلی الله علیه و آله وضو می گرفت، گربه ای حاضر شد. پیامبر احساس کرد که این گربه بوی آب شنیده، تشنه است. گربه نزدیک آمد، جرأت هم نکرد جلوی پیامبر بیاید؛ فاصله گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله وضو نگرفت تا گربه آب بخورد. چه می شد اگر وضو می گرفت، بعد گربه می آمد آب می خورد؟ خوب این چه چیزی را می رساند؟ پیامبر وضو را ناتمام می گذارد تا گربه بیاید آب بخورد.

در جنگ «صفّین»، معاویه زودتر از سپاه حضرت علی علیه السلام به آب رسید. آب را به روی اصحاب علی علیه السلام بست تا از تشنگی عاجز شوند؛ یا برگردند یا تسلیم شوند. آقا امیرالمؤمنین علیه السلام ، امام حسین علیه السلام را برای باز کردن رودخانه فرستاد؛ مالک را نفرستاد، امام حسن علیه السلام را نفرستاد، امام حسین علیه السلام را فرستاد. رفت آب را فتح کرد. پیشنهاد کردند: آقا! همان طور که آن ها رودخانه را بر ما بستند، ما هم رودخانه را به روی آن ها ببندیم. حضرت علی علیه السلام فرمود: نه، نامردی است.

در کوفه خشک سالی شد، نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمدند: نماز باران بخوانید! آقا خودش نرفت، امام حسن علیه السلام را هم نفرستاد. امام حسین علیه السلام را فرستاد؛ نماز خواند، آب از آسمان جاری شد. به دعای او ابر تبخیر می شود و آب به وجود می آید. او از آسمان آب می آورد. در علقمه، آب مانند شکم مار موج می زد، اما راه آب را بر او بستند؛ مسلمان هم بودند، نمازخوان بودند. الآن هم همین طور است: «کلُّ ارضٍ کربلاء، کلُّ یومٍ عاشورا.» الآن هم عاشورا است. الآن هم حسین و یزید در مقابل همدیگر ایستاده اند.

عزیزان! نمازِ تنها، روزه تنها، خمس و زکاتِ تنها فایده ندارد. آن ها بیشتر نماز می خواندند، حج می رفتند، اما بسیجی نبودند. امام را قبول نداشتند، حاضر نبودند به خاطرش جان دهند. امام را قبول داشتند، کار امام را قبول نداشتند، حاضر نبودند فداکاری کنند. ممکن است حسین زمان، رهبر، را قبول داشته باشیم، اما اگر کارش را قبول نداشته باشیم، به چه درد می خورد؟ عاقل به دردِ خودش می خورد، به درد دین و دنیا و مردم نمی خورد. عاقل شرط می کند، عاشق شرط نمی کند؛ هر شرطی بگویی می پذیرد، از فرزندش می گذرد.

عمرو بن حجّاج زبیدی برای امام حسین علیه السلام نامه می نویسد، بعد خودش مأمور بستن آب می شود. از بچه های امام حسین علیه السلام هم آب را مضایقه می کند.

حضرت ابوالفضل علیه السلام رفت آب بیاورد، رفت و صف را شکست، وارد رودخانه شد؛ از همه تشنه تر بود. بقیه در خانه بودند، ولی او دایم در حال جنگ و زیر آفتاب بود. وارد رودخانه شد، تشنه بود، مشک را پر از آب کرد. بعد دست را پر از آب کرد بخورد، ولی آب را ریخت، نخورد.

یکی از منبری های عراق به نام سید جابر آقایی خیلی متقی بود انتقاد می کرد که این هنر نیست و باور نمی کنم که حضرت ابوالفضل علیه السلام آب نخورد. آب نخوردن حضرت ابوالفضل علیه السلام چه خدمتی به کسی کرد؟ بچه ها از تشنگی بیرون آمدند؟ بچه ها سیراب شدند؟ چه خدمتی به کسی کرد؟ اگر آب می خورد نیروی بیشتری پیدا می کرد و ممکن بود دشمن حریفش بشود. باز اینجا هم حرف عشق است، نه حرف عقل. دل مرز ندارد، دل حرفش قابل توجیه نیست؛ نمی شود آن را توجیه کرد.

رزمنده ای که به جبهه می رود و از درس و زندگی می افتد و اسیر می شود یا جانباز می شود: می گوید: مهم نیست. مادری که بچه اش در حال جان کندن باشد، آیا آب از گلویش پایین می رود؟ هر قدر به او بگویی: مادر! این آب حقّ توست، اگر تو آب نخوری، با این کار چه خدمتی به پسرت می کنی، قبول نمی کند.

خروج امام (علیه السلام) از مدینه

همین که امام حسن (علیه السلام) از دنیا رفت شیعیان عراق به جنبش درآمدند، و در پی آن نامه ای به امام حسین (علیه السلام) نوشتند و یادآور شدند که معاویه را از خلافت خلع کرده و با آن حضرت بیعت خواهند کرد.

امام (علیه السلام) از این امر خودداری کرده و فرمود: میان من و معاویه پیمانی است که تا پایان مدت آن شکستن آن روا نیست، و چون معاویه از دنیا رفت در این کار اندیشه خواهم کرد.

معاویه که پسرش یزید را به جانشینی خود انتخاب کرده بود در نیمه رجب سال شصت هجری از دنیا برفت.در این موقع فرماندار مدینه ولید بن عتبة بن ابی سفیان بود.حکومت مکه نیز در دست عمرو بن سعید بن عاص معروف به اشدق از بنی امیه قرار داشت.در کوفه نعمان بن بشیر انصاری و در بصره عبید الله بن زیاد حاکم بودند.

یزید به پسر عموی خود، ولید بن عتبه، که در آن هنگام از طرف معاویه والی مدینه بود نامه ای نوشت و به وسیله یکی از خدمتکاران معاویه به نام ابن ابی زریق برای او ارسال داشت.در این نامه یادآور شده بود که از همه مردم برای او بیعت بگیرد.به خصوص سفارش بسیار کرده بود که از حسین بن علی (علیه السلام) بیعت بگیرد، و گفته بود.برای او کمترین مهلتی روا مدار.چنانچه پذیرفت که به هدف رسیده ایم، در غیر این صورت سر از بدنش جدا کن و برای من بفرست.

معاویه پیش از مرگ خود به یزید گفته بود: از روبرو شدن با چهار نفر سخت بپرهیز.یکی از این چهار نفر حسین بن علی (علیه السلام) بود.دوم عبد الله بن زبیر، سوم عبد الله بن عمر، و چهارمین نفر عبد الرحمن بن ابی بکر بود.به خصوص درباره امام حسین (علیه السلام) و عبد الله بن زبیر سفارش بیشتری کرده بود.اما فرزند زبیر همراه با برادرش جعفر بی آنکه شخص سومی از این امر آگاه باشد، از بیراهه رهسپار مکه گردید.در این اثنا ولید هشتاد و یک سوار در تعقیب او فرستاد، اما به دستیابی او موفق نشد.عبد الله بن عمر نیز پیش از آنها عازم مکه شده بود.

ولید در پی مروان بن حکم فرستاد و با وی در این امر به مشورت پرداخت.مروان رو کرد به ولید و گفت: بدون شک حسین بن علی (علیه السلام) هرگز بیعت با یزید را قبول نخواهد کرد.چنانچه من به جای تو بودم گردن او را می زدم.ولید گفت: ای کاش من در این دنیا نبودم و این صحنه را مشاهده نمی کردم.پس ولید شبانه کسی را نزد حسین (علیه السلام) فرستاد و او را خواست.آن حضرت بی درنگ جریان را دانست و با گروهی از خویشان و نزدیکان که عده آنها به سی نفر می رسید حرکت کرد، و به آنان دستور داد سلاحهای خویش را بردارند، و فرمود: ولید در چنین وقتی مرا خواسته و بیم آن می رود، مرا مجبور به کاری کند که من نتوانم آنرا بپذیرم و از ولید نیز ایمن نمی توان بود.پس همراه من باشید و در کنار در خانه ولید بنشینید، چنانچه فریاد مرا شنیدید، بر او هجوم برید تا از من دفاع کنید.

امام حسین (علیه السلام) وارد خانه ولید شد.مروان بن حکم نیز در کنار ولید نشسته بود.قبل از هر چیز مروان خبر مرگ معاویه را به آن حضرت اطلاع داد.امام (علیه السلام) گفت: انا لله و انا الیه راجعون آنگاه نامه یزید و دستوری که برای گرفتن بیعت از او داده بود برای آن حضرت بخواند .پس امام بر آن شد که از گفتن پاسخ خودداری کند و این موضوع را با طرحی مسالمت آمیز خاتمه دهد.و از مجلس او خارج شود.از این رو به ولید گفت: من اطمینان دارم که تو به بیعت پنهانی من قانع نخواهی شد.و خواهی گفت که بیعت با یزید را آشکارا انجام دهم.ولید گفت: آری، چنین است.پس امام حسین (علیه السلام) فرمود: تا بامداد، منتظر باش و چنان که خواهی در این مورد اندیشه کن.ولید این سخن را پذیرفت و گفت به نام خدا بازگرد، تا فردا با گروهی از مردم به نزد ما بازگردی.

همین که امام (علیه السلام) از خانه ولید بیرون آمد، مروان رو کرد به ولید و گفت: به خدا سوگند، چنانچه حسین در این ساعت از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر هرگز بر او دست نخواهی یافت، تا مگر میانه تو و او کشتار بسیاری روی دهد.پس بهتر این است که او را زندان کنی تا اینکه یا بیعت کند و یا گردنش را بزنی.

همین که امام (علیه السلام) این گفتار را از شخص سنگدلی چون مروان (وزغ پسر وزغ) شنید در حالی که به شدت در خشم فرو رفته بود، فریاد برآورد من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام از جا برخاست و به مروان گفت: وای بر تو ای پسر زرقاء، تو مرا به قتل تهدید می کنی .به خدا دروغ گفتی و نابجا سخن راندی سپس خطاب به ولید فرمود: ای امیر، ما اهل بیت نبوت و معدن رسالت هستیم.خاندان ما محل رفت و آمد فرشتگان است.خداوند، اسلام را از خاندان ما آغاز کرد، و ختم رسالت را بر ما قرار داد.اما یزید مردی است فاسق و شراب خوار.دستش به خون نفوس محترم آلوده گردیده و آشکارا مرتکب فسق و فجور گشته است.از این رو انسانی همچون من هرگز با فردی چون او بیعت نخواهد کرد.بهتر است که ما و شما در آینده به این امر بنگریم و سرانجام معلوم خواهد شد که کدام یک از ما سزاوار رهبری خلافت و بیعت خواهد بود.

امام حسین (علیه السلام) پس از این سخن بی درنگ به راه افتاد و خانه ولید را ترک فرمود.در بین راه در حالی که شعری از یزید بن مفرع را می خواند همراه با یاران خود به خانه بازگشت .

لا ذعرت السوام فی غسق الصبح

مغیرا و لا دعیت یزیدا

یوم أعطی مخافة الموت ضیما

و المنایا یرصدننی ان احیدا

بعضی گویند، امام (علیه السلام) موقعی که از مسجد الحرام به طرف عراق حرکت کرده بود این شعر را می خواند، و اقوال دیگری نیز در این مورد آمده است.

پس از اینکه امام (علیه السلام) برفت، مروان رو کرد به ولید و گفت: تو خطا کردی و به سخن من اعتنا نکردی.به خدا دیگر هرگز قادر به دست یابی بر او نخواهی بود.ولید در پاسخ به او گفت:

وای بر تو، از من می خواهی که دین و دنیای خود را به این وسیله بفروشم؟ به خدا قسم چنانچه تمام دنیا را در اختیار من گذارند تا در برابر آن دست خود را به کشتن حسین بن علی (علیه السلام) آلوده سازم هرگز برای من پذیرفته نخواهد بود.سبحان الله، به خدا پناه می برم از اینکه حسین (علیه السلام) را به این بهانه که از بیعت با یزید خودداری کرده به قتل رسانم؟ به خدا سوگند، هر کس آلوده به خون حسین گردد، بدون تردید به هنگامی که خدای را ملاقات کند نامه اعمالش سبک خواهد بود و در قیامت هرگز خداوند به وی نظر نکرده و او را از گناهش پاک نخواهد کرد، و به عذاب دردناکی گرفتار خواهد شد.

مروان که این سخنان را از ولید شنید گفت: حال که عقیده تو چنین است، کار به جایی کرده ای، این را به زبان گفت، اما در دل کار او را خوش نداشت و رأی او را نمی پسندید.

مورخین درباره ولید گویند: وی جنگ طلب نبود، بلکه دوستدار عافیت و سلامت بود.اما در حقیقت از رفتار سویی نسبت به امام حسین (علیه السلام) دوری می جست، زیرا به مقام و منزلت آن حضرت به خوبی واقف بود.بنابراین تنها بدین خاطر نبود که وی در پی عافیت بوده است.

همین که یزید از رفتار ولید اطلاع یافت به جای او عمرو بن سعید بن عاص را والی مدینه قرار داد.حسین بن علی به خانه بازگشت و آن شب که شب شنبه بیست و هفتم رجب سال شصت هجری بود در منزل خود اقامت گزید.فردای آن روز به میان مردم رفت تا از اخبار جاری آگاهی یابد .در این اثنا مروان را ملاقات کرد.مروان رو کرد به آن حضرت و گفت: ای ابا عبد الله، من به شما توصیه ای دارم، چنانچه بپذیری راه درست را یافته ای.امام (علیه السلام) فرمود، بگو ببینم سخن تو چیست؟ پس مروان گفت: من به شما سفارش می کنم بیعت با یزید بن معاویه را قبول کنی، و این هم برای دین و هم برای دنیای شما بهتر است.امام فرمود: انا لله و انا الیه راجعون چنانچه اسلام به این مصیبت گرفتار گردیده و فردی مانند یزید حکومت اسلامی را در اختیار خود قرار دهد دیگر با اسلام بایستی خداحافظی کرد.

سخن آن حضرت با مروان به طول انجامید و امام در حالی که در خشم فرو رفته بود وی را ترک کرد.ساعات آخر روز شنبه ولید عده ای را نزد امام فرستاد تا او را جهت بیعت با یزید فراخوانند .امام فرمود: بهتر است تا فردا صبر کنم و ببینم فردا چه خواهد شد.آنان نیز در این امر پافشاری از خود نشان نداده و او را ترک کردند.

همین که شب فرا رسید مدینه را به قصد مکه ترک کرد.برخی گفته اند، صبح روز بعد از مدینه خارج گشت.به هر حال خروج امام شب یک شنبه بیست و هشتم رجب بوده که به سوی مکه حرکت فرمود .محمد بن حنفیه از خروج امام از مدینه اطلاع یافت، اما نمی دانست که آن حضرت به کجا می رود .پس رو کرد به امام و گفت: ای برادر شما محبوب ترین و عزیزترین مردم در نزد من هستید .به خدا سوگند که من از نصیحت کردن به هیچ کس دریغ ندارم، و چه کسی والاتر از شما که در این امر از همه سزاوارتر خواهید بود.شما برادر من و از یک خانواده هستید.شما روح و جان و نور چشم و بزرگ خاندان ما هستید.اطاعت و پیروی از شما بر من واجب گردیده است، زیرا خداوند شما را بر من فضیلت و برتری بخشیده و سرور جوانان بهشت قرار داده است.برادر ! توصیه من به شما این است که با یزید بیعت نکنی و تا آن جا که امکان پذیر است از شهرهایی که زیر نظر اوست دوری گزینی.نمایندگانی به سوی مردم گسیل داری و از آنها بخواهی که بیعت با تو را بپذیرند.چنانچه با تو بیعت کردند، خدای را سپاس می گذاری و چنانچه سرپیچی کرده و دست بیعت به دیگران دادند باز هم زیانی به دین و عقل تو وارد نگردیده است، و جوانمردی و فضیلت تو از میان نخواهد رفت، و چنانچه به یکی از این شهرها وارد شوی بیم آن دارم که میان مردم اختلاف به وجود آید.گروهی از تو پشتیبانی کرده و عده ای دیگر بر علیه تو قیام کنند و کار به نبرد و جنگ و جدال منجر گردد، و در این میان تو هدف تیر بلا گردی .آن وقت است که خون بهترین افراد این امت از نظر خود و اصالت خانوادگی ضایع گردد و خانواده ات به خواری نشانده شود.

امام (علیه السلام) فرمود: به عقیده تو به کدام ناحیه بروم؟ محمد حنفیه گفت: بهتر این است که وارد شهر مکه شوی، چنانچه در آن شهر اطمینان یافتی که محیط امنی است، در همان جا اقامت گزین و اگر از اهالی شهر بی وفایی مشاهده کردی، به سوی یمن حرکت کن.بدون تردید اهالی یمن یاران پدر و جد شما هستند و دلهای رئوف و قلبهای پر محبت دارند و سرزمین وسیع و گسترده ای در اختیارشان است.و اگر در آن شهر نیز اطمینان نبود از راه بیابان، ریگزارها و کوهستانها از شهری به شهر دیگر حرکت کن، تا وضع مردم و سرانجام آنها را در نظر بگیری، و خداوند میان شما و گروه ستمکار داوری فرماید، امیدوارم با نظر صایبی که داری بهترین روش را در این امر انتخاب کنی.

امام (علیه السلام) فرمود: چنانچه در تمام این دنیا ملجأ و مأوایی نیابم باز هم با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام، محمد حنفیه که اشک از چشمانش سرازیر گشته بود سخن آن حضرت را قطع کرد و امام نیز همراه با او به گریه افتاد و مدتی می گریستند، امام حسین (علیه السلام)  به گفتار خویش چنین ادامه داد: ای برادر، خداوند تو را جزای خیر دهد.به حقیقت خیر خواهی و دلسوزی کردی.امیدوارم که رأی تو محکم و با موفقیت قرین باشد، اما من اکنون تصمیم دارم به طرف مکه حرکت کنم.من و برادرانم و فرزندان برادرم و گروهی از شیعیانم آماده این سفر هستیم، زیرا آنها با من هم عقیده بوده و رأی و نظر آنان نیز همان رأی و نظر من است.اما وظیفه تو این است که در مدینه اقامت گزینی، و گزارش همه امور را در نظر گیری و بی آنکه امری را از من پوشیده داری اطلاعات لازم را در اختیار من قرار دهی.

همین که زنان بنی عبد المطلب اطلاع یافتند که امام حسین (علیه السلام) تصمیم دارد مدینه را ترک کند، در اطراف او اجتماع کردند و به گریه و زاری پرداختند.پس امام (علیه السلام) به میان آنها آمده رو کرد به آنها و گفت: شما را به خدا سوگند می دهم که از این امر خودداری کنید، زیرا که خداوند و رسول او هرگز از این امر خوشنود نخواهند شد.زنان به حضرت گفتند پس در چه موقع نوحه و زاری کنیم؟ در نظر ما این روز همانند روزی است که در آن، رسول الله (صلی الله علیه وآله) و علی و فاطمه و حسن (علیه السلام) و رقیه و زینب و ام کلثوم از دنیا برفتند.خداوند جان ما را فدای تو گرداند، ای کسی که محبوب قلوب همه نیکان و مؤمنان خواهی بود.

امام حسین (علیه السلام) که در تاریکی شب آماده حرکت از مدینه گردیده بود، ابتدا نزد قبر مادر گرامی خود رفت و با او وداع کرد.آنگاه رهسپار آرامگاه برادرش امام حسن (علیه السلام) گردید و با او نیز خداحافظی کرد.در این سفر غیر از محمد بن حنفیه و عبد الله بن جعفر، فرزند برادر و برادران و عده بسیاری از اهل بیت او همراه با آن حضرت مدینه را ترک کردند.بدین ترتیب امام (علیه السلام) در تاریکی شب از مدینه خارج شد در حالی که این آیه را می خواند: «فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین.

پس آن حضرت راه بزرگ و اصلی را انتخاب و به طرف مکه حرکت کرد.خاندان امام (علیه السلام) گفتند، همان طور که پسر زبیر از بیراهه رفت بهتر است که شما هم از بیراهه بروید و مانند او مورد تعقیب قرار نگیرید.حضرت فرمود: من هرگز چنین نخواهم کرد و از راه راست به در نروم، تا خداوند آنچه را که اراده اوست میان ما حکم فرماید.در همین مواقع بود که عبد الله بن مطیع او را ملاقات کرده رو کرد به آن حضرت و گفت: جانم فدای شما باد قصد کجا دارید؟

امام فرمود: اکنون به مکه می روم، و پس از آن از خداوند طلب خیر می کنم.ابن مطیع گفت : خدای شما را خیر دهد، و ما را فدایی شما قرار دهد.به نظر من چنانچه به مکه می روید بهتر است که هرگز رهسپار کوفه نگردید.کوفه شهری است که هرگز خیری در آن وجود نداشته و برای کسی مبارک نبوده است.در همین سرزمین بود که پدر بزرگوارت به شهادت رسید و برادرت نیز خوار شد، و از سوی دشمن هدف تیر قرار گرفت تا آنجا که نزدیک بود جان خود را از دست بدهد.من به شما توصیه می کنم که هرگز مکه را ترک نکنید.زیرا که شما سرور عرب هستید و در بزرگی میان مردم حجاز هیچ یک به پایه شما نمی رسد.پس مردم از هر سو به جانب شما رو می آورند.جانم فدای شما باد بار دیگر سفارش من به شما این است که از مکه و حرم شریف دور نگردید.سوگند به خدای چنانچه شما را آسیبی رسد و از میان ما بروید، آن وقت است که ما به دستبرد راهزنان گرفتار خواهیم شد.بدین ترتیب ورود امام حسین (علیه السلام) به مکه در روز جمعه سوم شعبان بوده است و چنان که قبلا اشاره شد خروج آن حضرت از مدینه در بیست و هشتم رجب اتفاق افتاد.بنابراین فاصله این دو شهر را در مدت پنج روز طی کردند.امام (علیه السلام) به مکه وارد شد در حالی که این آیه را می خواند: (و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل، ) هنگام ورود امام (علیه السلام) به مکه، در سوم شعبان بود.بقیه این ماه و همچنین ماههای رمضان و شوال و ذیقعده را در مکه اقامت کرده و هنگام خروج آن حضرت از مکه هشتم ذی حجه بوده است.طی این مدت که امام (علیه السلام) در مکه اقامت داشت، مردم از اطراف به خانه او رو می آوردند و بزرگان قوم از نقاط دور دست و شهرهای مختلف به دیدارش نایل می شدند.پسر زبیر که در مکه پیوسته کنار خانه کعبه به نماز و طواف پرداخته بود، به همراه مردم گاه دو روز متوالی و گاه دو روز یک بار به دیدار آن حضرت می شتافت، و به مشورت با امام (علیه السلام) می پرداخت.اما وجود آن حضرت در مکه از همه کس بر او گرانتر بود، زیرا که خود می دانست که تا حسین (علیه السلام) در مکه هست مردم حجاز با او بیعت نخواهند کرد، چون امام حسین (علیه السلام) نزد مردم محبوب تر و مقامش والاتر است.و مردم نیز به وی میل و رغبت بیشتری دارند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی