SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

نوید نورانی

مادر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم) در جمره وسطی (که در خانه عبداللّه واقع بود) باردار شد، تا آنکه شب جمعه هفدهم ربیع الاول 570 میلادی، 55 روز پس از رخداد عام الفیل فرا رسید. مکه در آرامش شبانه سر بر بستر نهاد. کعبه آن خانه سرافراز توحید در سکوت شبانه و در زمزمه نسیم، چشم به آسمان ها داشت.

همراه با ولادت محمد صلی الله علیه و آله وسلم) ، زنگ های بیدارباش برای در هم پیچیدن رسوم خرافی و روابط ظالمانه انسان ها به صدا در آمد. کاخ انوشیروان که شبحی از قدرت ابدی را در اذهان نمودار می کرد، بر خود لرزید و چهارده کنگره اش فرو ریخت. آتشکده فارس که شعله های هزار ساله اش زبانه می کشید، به یکباره خاموش شد. بت ها به تمامی سرنگون شده، به رو در افتادند و دریاچه ساوه خشکید. نوری از وجود مبارک نوزاد به سوی آسمان ها راه کشید و تا فرسنگ ها دورتر را روشن کرد. انوشیروان و موبدان خواب های ترسناک دیدند. همان موقع یک یهودی یثرب بر فراز قلعه ای فریاد کرد: این ستاره احمد است، و عربی بادیه نشین با ریش های سپید و قامتی بلند وارد مکه شد و این مضامین را نجوا کرد: دیشب مکه در خواب بود و ندید که در آسمانش چه نورافشانی و ستاره بارانی بود، گویی ستارگان از جای خود کنده شده اند و ماه پایین آمد.

 

رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در شعب ابوطالب در خانه ای در زاویه بالا تولد یافت. این خانه را بعدها پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) به عقیل بن ابی طالب بخشید. فرزندان عقیل آن را به محمد بن یوسف فروختند و او جزء خانه اش نمود. بعدها تبدیل به مسجدی شد که در سال 659ه··· .ق ملک مظفر والی یمن در تعمیر آن کوشش شایسته به کار برد.

وقتی عبدالمطلب نوه خود را دید، با نهایت شادمانی او را برگرفت و به درون کعبه برد، آنگاه دست به دعا برداشت و خداوند را به سبب موهبتی که به وی ارزانی داشته است، سپاس گفت. آنگاه او را نزد مادرش باز آورد و به وی سپرد.

چون روز هفتم تولد کودک فرا رسید، عبدالمطلب گوسفندی ذبح کرد و گروهی را دعوت نمود تا در جشنی باشکوه حضور یابند. در این مراسم نام محمد را بر وی گذارد که الهام غیبی در انتخاب آن بی دخالت نبود، زیرا کمتر کسی به آن نامیده شده بود. چون از وی پرسیدند: چرا چنین نامی را برایش برگزیدی؟ گفت: خواستم در آسمان و زمین ستوده باشد. مادرش آمنه او را احمد نامید و حضرت را به هر دو نام خطاب می کردند. احمد همان است که در تورات و انجیل بدو بشارت داده شده، قرآن این نکته را مورد توجه قرار می دهد.

تربیت در دامن طبیعت

رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هفت روز از مادر خود آمنه شیر خورد. سپس «ثوبیه» کنیز ابولهب چهار ماه او را شیر داد که این کارش تا آخرین لحظات عمر پیامبر، مورد تقدیر رسول خدا قرار گرفت. وی قبلاً حمزه عموی پیامبر را از این لطف برخوردار ساخته بود. پس از بعثت، نبی اکرم کسی را فرستاد تا او را از تصاحب ابولهب بیرون آورد، ولی وی خودداری ورزید اما تا آخر عمر از کمک های پیامبر بهره مند بود. هنگامی که پیامبر از جنگ خیبر باز می گشت، از مرگش آگاه شد، پس آثار تأثر در چهره مبارک شان پدیدار گردید.

زنان قبایل صحرانشین از جمله طایفه بنی سعد بن بکر بن هوازن که در اطراف مکه بودند، طبق یک رسم قدیمی همیشه و هر سال هنگام بهار به مکه می رفتند تا فرزندان سران قریش را برای شیر دادن و دایگی به قبیله بیاورند. آن سال به این کار احتیاج افزون تری داشتند، چون خشکسالی محصول قبیله را به شکل آشکاری کاهش داده بود. از مردم مکه هر کس، دارایی و مکنتی داشت، فرزند خود را به صحرانشینان می داد تا ضمن پرورش نزد آنان در طبیعت بکر، زبان عربی را در منطقه ای دست نخورده فرا گیرد. به همین جهت اطفال پس از تمام شدن دوران شیرخوارگی، تا چند سال نزد دایگان در بیابان های پیرامون مکه می ماندند و فقط سالی چند بار برای مدتی کوتاه به شهر می آمدند تا اولیای خود را ببینند. قبیله بنی سعد به فصاحت شهرت داشت و محل اقامت آنان از شهر مکه چندان دور نبود. آن سال در مکه بیماری وبا هم چنگ و دندان نشان می داد و آمنه سخت برای فرزند خود نگران بود.

حلیمه دختر ابودَوُیْبْ عبداللّه بن حارث مانند زنان دیگر در حالی که فرزند خویش را در آغوش می فشرد، به سوی مکه پیش می رفت. وقتی آنان به مکه رسیدند و در محلی گرد آمدند، هر کسی که فرزندی برای سپردن به دایگان داشت، به آن مکان می آورد. ابوطالب، عبدالمطلب و آمنه نیز بدین سوی آمدند و چون دایگان از این خاندان شناختی داشتند، به سویشان هجوم آوردند. هر کس می خواست کودکی را که این افراد داشتند، نصیب خود سازند. ابوطالب گفت: شتاب نکنید و اجازه دهید تمام زنان، اقبال خود را در مورد این نوزاد آزمودند اما محمد سینه هیچ کدام را به دهان نبرد. حالا فقط یک زن مانده بود. حلیمه سعدیه. آمنه کم کم نگران شد، چرا که اگر فرزندش او را هم نپذیرد، دست کم باید تا مدتی دیگر کودکش را در مکه نگهداری کند، که بیماری وبا اهالی آن را تهدید می کرد. وقتی حلیمه او را در آغوش گرفت، آمنه دید این دایه را هم محمد نمی پذیرد، حلیمه گفت: بگذارید سینه راستم را امتحان کنم، شاید از پستان چپ شیر نمی نوشد. با آن غالبا فرزندم را شیر می دهم. حلیمه بازگشت و پستان راست خود را بر دهان بسته طفل نورسته نهاد، محمد بلادرنگ آن را به دهان گرفت و با اشتیاق به مکیدن پرداخت. همه از شادی فریاد زدند، عبدالمطلب که در تمام این مدت مراقب اوضاع بود، از حلیمه پرسید: نامت چیست و از کدام قبیله ای؟ گفت: حلیمه و از طایفه بنی سعد. عبدالمطلب گفت: به به! دو فضیلت شایسته: یکی بردباری و دیگری خوشبختی، حلم و سعادت را در نامت به فال نیک می گیرم و فرزندزاده ام را به تو می سپارم.

حلیمه می گوید: از برکت آن وجود بافضیلت نیرو گرفتم و به اندازه کافی برای وی و فرزندم شیر داشتم. چون محمد را به خانه ام بردم، مرکب مان و نیز دام هایمان قوتی فراوان گرفتند. شوهرم تا او را دید گفت: ما فرزند مبارکی گرفته ایم که از برکتش نعمت به سویمان سرازیر شده است. هر روز که سپری می گشت، فراوانی نعمت در این خانه زیادتر می شد.

محمد صلی الله علیه و آله وسلم) در کنار برادران و خواهران رضاعی اش عبداللّه ، انسیه و «شیما» در قبیله بزرگ می شد. تمام افراد طایفه او را می شناختند، زیرا در پی آمدنش درهای رحمت الهی به روی همه باز شده بود. خشکسالی از آغاز ورودش ریشه کن شد، نخل ها بارور گردید، آب چاهها فراوان و شیر شتران زیاد شد و تعداد گوسفندان افزایش یافت.

حلیمه به تدریج به محمد علاقه مند گردید. مِهری توأم با قداست نسبت به وی در وجودش جوانه زد. کودک در همان سنین، عدالت را رعایت کرده، پستان چپ مادر را برای فرزندش عبداللّه نهاد و از آن شیر ننوشید. در دل شب هیچ گاه با گریه های نابهنگام و بی تابی، حلیمه را از خواب برنمی خیزاند. شادابی و نشاط از سیمایش موج می زد. از لحظه ای که با اشتهای کامل شیر می خورد تا وعده بعد، آرام بود. گاهی «شیما» او را در آغوش می گرفت و در اطراف قبیله می گردانید. نمکین و شیرین و با حالات کودکانه به روی همه لبخند می زد و دست های کوچکش را تکان می داد. از دیدگانش حیات و شادمانی می تراوید.در آغاز پنج سالگی همچون مردان قبیله فصیح و رسا سخن می گفت. پس دیگر نیازی به ماندن میان افراد قبیله نبود. وانگهی آخرین بار که حلیمه او را به مکه بازگردانید، مادر و پدربزرگش به وی یادآور شدند با رسیدن محمد به پنج سالگی او را برگردانند. سرانجام حلیمه او را با خود به مکه برد اما چون خواست برگردد، بسیار بی تاب و ناراحت بود، از این رو کودک را به آغوش گرفت و تلخ گریست اما چاره ای نبود؛ فصل جدایی آن دو فرا رسیده بود. حلیمه چند بار محمد را غرق بوسه ساخت و به وی گفت: عزیزم! گاهی به دیدنت می آیم، آنگاه باشتاب او را ترک گفت، در حالی که محمد اشک می ریخت. بدین گونه آن دایه مهربان مدت پنج سال از محمد محافظت کرد، که دو سالش را به او شیر داد. حلیمه در تربیت و پرورش کودک با دلسوزی و از عمق وجودش اهتمام ورزید. بعدها حضرت به این دایه و مراقبت های او افتخار می نمود.

به سوی یثرب

دوران یک ساله زندگی با مادر، برای محمد بسیار شیرین بود. روزهایش با شادمانی و بازی کودکان همسال می گذشت. چون برافروخته از گرمای جانبخش بازی، خسته و گرسنه به خانه باز می گشت، مادر را می دید که به انتظارش نشسته، برایش غذا و نوشیدنی فراهم کرده است. آمنه با عشق بر سر و صورت طفل بوسه می زد و در طراوت و گرمای دلچسب و زندگی بخش آغوش خود، او را از عاطفه و شادکامی سیراب می ساخت. پدربزرگ و عمویش ابوطالب نیز از هر گونه محبتی به وی دریغ نمی ورزیدند تا آن یتیم خردسال، غمِ بی پدری و غبار تنهایی را کمتر احساس کند؛ با این حال محمد گاه دلتنگ پدر می شد و بهانه اش را می گرفت. می خواست بیشتر از او بداند. روزی از مادرش پرسید که پدرم عبداللّه در کجا به خاک سپرده شده؟ آمنه گفت: مزارش در یثرب است. محمد از او خواست وی را به دیدار مرقد پدر ببرد، آمنه که خود نیز دلتنگ شوهر بود، فرصتی مناسب به دست آورد تا هم خود و فرزندش بر سر قبر عبداللّه بروند و هم با خویشاوندانش در یثرب دیداری تازه کند.

همراه «ام ایمن» کنیز آمنه بار سفر بستند و با کاروانی عازم آن شهر شدند. راه هفتاد و دو فرسنگی (420 کیلومتری) مکه تا یثرب در طول هشت روز پیموده شد. این سفر برای محمد نوباوه که نخستین بار بود که به شهری جز زادگاهش می رفت به ویژه در کنار مادر، بسیار شیرین و خاطره انگیز بود. یثرب با آب و هوای معتدل و مطبوع و طبیعت ملایم تر از مکه، توجه کودک را کاملاً به خود جلب کرد.

پس از ورود به مدینه، نزد خویشاوندان خود در محله بنی النجار در دارالنابغه، محل دفن عبداللّه رفتند. آمنه با دیدن قبر شوهرش، روزهای خوشی را که با او زیست، به یاد آورد. آسوده و آرام با او سخن می گفت، گویی عبداللّه زنده است و به او می نگرد. به کام دل گریست و به خاطره همراز و زندگی خود عقده دل گشود.پیامبر در یک ماهی که آنجا بود، ضمن دیدار مرقد پدر و آشنایی با بستگان مادر، نخلستان های بزرگ، باغ های پرمیوه و مزارع پرمحصول را دید. هنگامی که مادر بر سر مزار غریب و تک افتاده عبداللّه در دارالنابغه می رفت، با کودکان خویشاوند و همسال در برج های تو در تو و رازآمیز قلعه های گلین مدینه گردش می کرد و از فراز آنها، چشم اندازهای دلنواز شهر را می نگریست.ماندن شان در مدینه از یک ماه زیادتر شد. رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) بعدها که به رسالت مبعوث شد و به مدینه هجرت کرد، آن سفر کوتاه را به یاد آورد و چون چشم مبارکش به بُرج محله بنی النجار افتاد، فرمود:«با پسردایی هایم پرندگان بالای برج را پرواز می دادیم و به بال گشودن هایشان می نگریستیم ... با مادرم به دارالنابغه فرود آمدیم و من شنا کردن را در چاه بزرگ آب خویشاوندانم آموختم. در آن روزها مردی یهودی را می دیدم که کنارم در رفت و آمد بود و دقیقا مرا زیر نظر می گرفت، تا اینکه روزی پرسید: نامت چیست؟ گفتم: احمد. در این وقت شنیدم که گفت: این پسر، پیامبر امت است. سپس نزد دایی هایم رفت و ماجرا را به آنان گفت، آنها این موضوع را با مادرم در میان نهادند و او بر حالم بیمناک گردید و بدین گونه از مدینه خارج شدیم.»ام ایمن می افزاید: «می دیدم که یهودیان، حضرت را در مدینه می دیدند و از پیامبری و هجرتش به مدینه در آینده خبر می دادند.»روزهای آخر درنگ شان در یثرب، آمنه پژمرده و افسرده به نظر می رسید، سرانجام آن بانو و کنیزش ترجیح دادند زودتر بار سفر بسته، با کاروانی به مکه بازگردند. در راه بازگشت حال آمنه هر لحظه رو به وخامت می رفت. دومین شب حرکت، کاروان در روستای «ابواء» در حوالی مدینه و بر سر راه این شهر و مکه، به استراحت پرداخت. اکنون آمنه در حرارت تب می گداخت و توان ادامه سفر را نداشت، از همین رو کاروان به راه خود ادامه داد، در حالی که آمنه، کنیز و پسر خردسال در همین آبادی ماندند. با همکاری برخی اهالی روستا کوشش هایی به عمل آمد تا آن بانوی ارجمند از گزند بیماری رهایی یابد اما پس از سه روز مبارزه با درد و رنج، سرانجام ناتوان و پژمرده، تسلیم مرگ گردید و در تنهایی و غربت، به دور از یار و دیار در برابر دیدگان نگران طفل شش ساله اش، جان به جان آفرین تسلیم کرد و در روستا به خاک سپرده شد.محمد که از مِهْر پدری محروم بود و تمامی محبتش را در مادرش خلاصه کرده بود، دیگر بار غریب و تنها ماند! اشک از چشمانش جوشید، اکنون می بایست بدون مادر راهیِ مکه گردد، پس بر مزارش گریست و به عنوان آخرین وداع در کنار قبرش به زاری پرداخت.روزهای دراز و پایان نیافتنی سفر از ابواء تا مکه، از ایام تلخ زندگی محمد به شمار می رود. با ورود آنان به مکه و خبر درگذشت عروس سیاهپوش خاندان بنی هاشم، موجی از اندوه و ماتم این خانواده را فرا گرفت.عبدالمطلب چون نوه سوگوارش را دید، وی را سخت در آغوش خویش فشرد و آن دو با هم به صورتی ناراحت کننده و رقت آور گریستند.هنوز امواجی از اندوه و غم بر قلب و ذهن پیامبر بود که بار سوم با مصیبت دیگری روبه رو شد و در هشتمین بهار زندگی، سرپرست و جدّ بزرگوار خود (عبدالمطلب) را از دست داد. این ضایعه اسفناک چنان روحش را در فشار قرار داد که تا لب قبرش اشک ریخت و هیچ گاه او را فراموش نکرد!

جویبار عاطفه

بنا به وصیت عبدالمطلب مراقبت و نگهداری کودک را ابوطالب عهده دار شد. او به حمایت از محمد برخاست و تمامی قدرت قریش و خاندان هاشم را برای رشد محمد به کار گرفت. ابوطالب فرزند پاکدل، شجاع و خردمند عبدالمطلب با آنکه ثروت و مکنتی نداشت و در نهایت قناعت و زهد زندگی می کرد، بر دیگران سَروری داشت و قریش فرمانش را اطاعت می کردند. او با مهربانی و فداکاری، سرپرستی برادرزاده اش را پذیرفت.یک لحظه از کودک که اکنون هشت سال و هشت ماه از عمرش می گذشت، جدا نشد. شب و روز در کنارش بود و دور از وی، سرِ آسایش بر زمین ننهاد و آن وجود آسمانی و ملکوتی را از چشم زخم ناپاکان، بداندیشان و رشک ورزان محفوظ می داشت.یک بار که فاطمه دختر اسد مژده ولادت محمد را برای شوهرش ابوطالب آورد، گفت: سی سال صبر کن، تو هم فرزندی خواهی آورد که وزیر و وارث این طفل نورسته خواهد شد.کلام به ظاهر کوتاه ابوطالب دنیایی از معنا و معنویت داشت و از روحانیت او حکایت می کرد. ابوطالب با آنکه خود پسرانی به نام: طالب، عقیل، جعفر و یک دختر داشت، هر جا می رفت محمد را با خود می برد. اجازه نمی داد احساس تنهایی و یا بی پناهی کند یا آنکه نیمه شبی برخیزد و از تاریکی هراسناک گردد. پسران و دخترعمو به جای آنکه از توجه والدین به محمد، رشک ببرند، با تمام وجود او را دوست می داشتند و از بودن وی میان خود، شادمان بودند.

فاطمه، همسر ابوطالب، زنی شریف، بزرگوار، مهربان و دوستدار کودک بود و از هیچ تلاشی برای تأمین وسایل آسایش و آرامش او فروگذار نمی کرد. مهرورزی های بی دریغ این بانو، گاه محمد را به یاد مادرش می انداخت و اندوه فقدانش را کاهش می داد. فاطمه می گوید: آنگاه که محمد به خانه ما آمد و از او پرستاری می کردم، مرا مادر می خواند. در باغچه خانه چند نخل بود. هنگام بارور شدن آنها، کودکانی که با محمد همسال بودند، به آنجا می آمدند تا خرماهای ریخته شده را جمع کنند. هرگز ندیدم که دانه خرمایی را از دست کودکی که زودتر یافته بود بگیرد، در حالی که دیگر بچه ها خرماها را از دست یکدیگر می ربودند.وقتی فاطمه فوت کرد، پیامبر فرمود: امروز مادرم درگذشت! آنگاه او را در پیراهن خویش کفن کرد و در قبر نهاد. چون از رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) پرسیدند: چرا بر اثر مرگ فاطمه اینقدر بی تاب شدید؟ فرمود: به راستی مادرم بود، چرا که کودکان خود را گرسنه می گذاشت اما مرا سیر می کرد. آنان را گردآلود نگاه می داشت، ولی مرا تمیز می کرد.در خانه ابوطالب هنگام غذا که می شد و سفره گسترانیده می گردید، ابوطالب می گفت: دست نگه دارید تا فرزندم (محمد) بیاید. چون وی با آنان غذا می خورد، همه سیر می شدند و خوراکی باقی می ماند اما هر گاه بدون وی بر سر سفره می نشستند، گرسنه می ماندند! از این رو ابوطالب به محمد می گفت: به راستی تو مبارک و خجسته هستی!ابوطالب می گوید: در آن روزگار که هنگام خوردن و آشامیدن کسی نام خدا را بر زبان جاری نمی کرد، محمد می گفت: «بسم اللّه الاحد» و شروع به غذا خوردن می کرد، و در پایان می گفت «الحمد للّه کثیرا». من از این کارهایش در سنین کودکی شگفت زده می شدم. هرگز دروغی از او نشنیدم. در کارهایش نادانی و کم خردی ندیدم. مشاهده نکردم با صدای بلند بخندد. کمتر به بازی های کودکانه گرایش داشت و مایل بود تنها باشد.وی می افزاید: روزی از او خواستم جامه هایش را بیرون آورد و به بستر برود. اگر چه این خواسته را با ناخشنودی پذیرفت، ولی به من گفت: روی خود را برگردان تا بتوانم لباس هایم را در آورم، گفتم: چرا؟ گفت: شایسته نیست کسی بدنم را بنگرد.

پناه بی پناهان

محمد اگر چه چندان به سنین بالاتر پا ننهاده بود اما نمی توانست گرفتاری های عمو را ببیند و خاموش باشد، بنابراین از ابتدای نوجوانی کوشید با چرانیدن چند بز و شترِ ابوطالب به گذران زندگی خانواده هر چند اندک مدد برساند. رفته رفته دیگر عموهایش نیز دام های خود را به او سپردند تا به چرا ببرد، به این ترتیب محمد با مزدی که از این کار می گرفت، دیگر باری چندان بر دوش ابوطالب نبود.

شبانی برایش بهره های دیگری هم در بر داشت. به سر بردن در خلوتِ بدونِ آلایش صحرا و دور بودن از فضای آلوده شهر. سکوت و آرامش دشت و صحرا مجالی را برای تفکر به افق های دوردست و بلند برایش فراهم می کرد و می توانست به مسائلی که پیوسته ذهنش را مشغول می کرد، بیندیشد. سرپرستی آن همه دام، شکیبایی و ساختن با سختی ها را به وی می آموخت و محمد را برای پذیرش رهبری و هدایت مردمان آماده می کرد.چراگاه رمه غالبا در منطقه ای بر سر راه مکه به یثرب به نام «قراریط» بود، همان جا که محمد با عمار یاسر آشنا شد. این نوجوان نیز رمه اربابش عَمْرو هشام (که بعدها ابوجهل نامیده شد) و برخی دیگر از مردانِ تیره بنی مخزوم را برای چرا به دشت می آورد.

کردار محمد از همان ابتدای آشنایی، عمار را سخت شیفته او کرد. روزی عمار گفت: شنیده ام در «فَح» چراگاه خوبی هست، آیا مایلی گله ها را به آنجا ببریم، پیامبر پذیرفت و فردا بدان ناحیه رفتند. رفته رفته پیامبر با عدالت و امانتی که از خود بروز داد، میان قریش به «محمد امین» شهرت یافت. مردم امانت های خود را نزدش می نهادند و او را راستگوترین و درستکارترین انسان می دانستند.

 

سفر پیغمبر به شام

در سن دوازده سالگی محمد (صلی الله علیه و آله) ، ابوطالب آهنگ سفر شام و تجارت شمال داشت، محمد نیز با اصرار همراه عمو و دیگر تجار عرب راهی آن سفر طولانی و پر مشقت گردید. در این سفر در شهر «بصری» واقع در سرزمنی اردن، پیغمبر با راهبی به نام «بحیرا» یا

«جرجیس» که در کنار شهر در دیر خود می زیست، برخورد نمود. هنگامی که کاروان تجار قریش به سوی دیر راهب پیش می آمد، بحیرا دید که قطعه ابری بر سر آن پسر بچه سایه افکنده است، و هرچه کاروانیان پیش می آیند، قطعه ابر نیز مانند چتری بر سر او سایه افکنده است.

این معنا موجب شد که بحیرا تمام اعضای کاروان و تجار را به دیر خود دعوت کند، که از جمله ابوطالب و همان پسر بچه نیکبخت بود. در دیر، راهب تمام حرکات پسربچه را زیر نظر گرفت و به دقت در وی نگریست. سرانجام متوجه شد که او همان پیغمبر موعود تورات و انجیل است. بحیرا به ابوطالب گفت: این پسر بچه را یا به شام نبرد، زیرا که اگر یهود او را شناختند به وی صدمه می زنند، و یا اگر به شام می برد کاملا مواظب او باشد.

پس از این دیگر اطلاع درستی از پیغمبر نداریم، جز این که در خانه ابوطالب به سر می برد، و ابوطالب عمویش و همسر او فاطمه دختر اسد ابن هاشم، همچون پدر و مادری دلسوز و مهربان به پرستاری و پذیرائی از «محمد» یتیم عبدالله همت گماشتند.

ابوطالب در میان کلیه فرزندان عبدالمطلب از همه عاقل تر و داناتر بود، مردی سخنور و شاعر و چنانچه گفتیم با عبدالله پدر پیغمبر از یک مادر بود. فاطمه همسر و دختر عموی او نیز زنی خردمند و با شخصیت بود. آنها نخستین پسر عمو و دختر عمو از دودمان هاشم بودند که با هم ازدواج کردند.

پیغمبر همیشه فاطمه را مادر خطاب می کرد، و ابوطالب را پدر خود می دانست.

شرکت پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در جنگ فجار

جنگ های فجار ازحوادث مشهور عهد جاهلیت و دوران قبل از اسلام است. موضوع این بود که گفتیم عرب که پیوسته در صحاری سوزان خود به غارتگری و جنگ و نزاع اشتغال داشتند. تعهد کرده بودند که چهار ماه رجب، دی القعده، دی الحجه و محرم دست از جنگ و کشتار بکشند، و در بازارهایخود به خرید و فروش و مفاخرت و شعر و خطابه بپردازند. ولی چهار بار حرمت احترام ماه های حرام شکسته شد، و اعمالی انجام گرفت که کار به جنگ کشید. فجار از فجور یعنی اعمال ناشایستی گرفته شده است که در آن ماه های محترم به وقوع پیوست.در چهارمین جنگ فجار که تا چهار سال ادامه یافت، پیغمبر هم شرکت داشت. سن پیغمبر در ایام جنگ چهارم به اختلاف روایات چهارده یا پانزده یا بیست سال بوده است.شاید این اختلاف روایات به واسطه مدت این جنگها پدید آمده است که شراره آن در مدت چهار سال شعله ور بود.جنگ در میان قبیله هوازان و قریش و قبیله کنانه همپیمان قریش روی داد. پیغمبر در این جنگ که تمام افراد پیر و جوان قبیله قریش به طرفداری از همپیمان خود «کنایه» شرکت داشتند، در گرما گرم جنگ تیرهای دشمن را از عموهایش برطرف می ساخت. معنای این سخن این است که شخصا به طرف کسی تبر اندازی نکرد، و کسی را نکشت و تنها از جان عموها دفاع می کرد.

پیمان جوانمردان

یکی از خاطرات جالبی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ایام جوانی خود داشت، و گاه گاهی از آن با خوشی و مسرت یاد می کرد، شرکت آن حضرت در پیمانی به منظور دفاع از مظلومان و ستمدیدگان بود که در تاریخ اسلام به نام «حلف اللفضول» مشهور است.

«حلف» به معنای پیمان و «فضول» جمع فضل است، و معنای هر دو کلمه «پیمان فضل ها» است. بنا بر مشهور علت این نامگذری این بود که پیش از آن ایام، پیمانی میان سه نفر از قبیله «جرهم» که نام هر سه «فضل» بود بسته شده بود، و فضل ها تعهد کرده بودند که به یاری مظلومان برخیزند. به همین جهت پیمان آنها به خاطر اسامی اعضای پیمان «حلف الفضول» خوانده شد. از آنجا که بعدها در زمان رسول اکرم نیز چنین پیمانی منعقد گردید، به یاد پیمان نخست، آن نیز به «حلف الفضول» موسوم گشت.نظر دیگر این است که وقتی در زمان پیغمبر این پیمان توسط جوانمردان قریش بسته شد، خردمندی از قریش گفت: این عده وارد فضل از این امر شدند، و از اینجا «حلف الفضول» یا پیمان جوانمردان خوانده شد.موضوع این بود که مردی از «یمن» کالائی برای فروش به مکه آؤرد، «عاص بن وائل» پدر عمرو عاص معرئف همکار معاویه که از طرف اوبه حکومت مصر رسیده، از قبیله بنیسهم به ظاهر آن را خرید، ولی وقتی مرد یمنی برای دریافت وجه آن به وی مراجعه نمود، عاص بن وائل از پرداخت قیمت و استرداد اصل مال سرباز زد. مرد یمنی از او به مردان قبیله بنی سهم شکایت برد و استمداد نمود، ولی به خاطر نفوذی که عاص بن وائل داشت هیچ کس ترتیب اثری به شکایت او نداد.مرد یمنی چون این دید، آمد نزدیک «حجر الاسود» و فریاد برداشت، و از مظلومیت خود ناله سرداد. سپس به میان سایر قبائل قریش رفت و استمداد کرد، اما نتوانست حس ترحم آنها را برانگیزد! مرد یمنی که این را دید بالای کوه ابوقبیس و در وقتی که افراد متنفذ قریش در پیرامون کعبه اجتماع کرده بودند، با صدای رسا فریاد مظلومیت برداشت، سپس از کوه به زیر آمد، و روی به جمع قریش نهاد.در آن جمع زبیر بن عبدالمطلب یکی از عموهای پیغمبر (صلی الله علیه و آله) برخاست، و به میان قبائل بنی هاشم و بنی مصطلق و بنی زهره و بنی اسد و بنی تمیم گشت، و به جلب حمایت آنها از مرد مظلوم پرداخت. در نتیجه مردانی از این قبایل در خانه «عبدالله بن جدعان» که از مردان نامی قریش و بزرگسال و کریم النفس و مورد احترام عموم بود، گرد آمدند، تا درباره اتفاق سوئی که در ماه حرام (ذی القعده) کنار خانه خدا برای مرد غریبی پیش آمده بود، چاره جوئی کنند.در این جمع پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  آینده اسلام که در آن وقت بیست ساله و به روایتی بیست و پنج ساله بود هم شرکت داشت. مذاکرات این مجلس گذشته از دفاع از حق مرد یمنی ، ابعاد وسیعی یافت، و به عقد پیمانی انجامید که بعدها به عنوان بهترین کار قریش در زمان جاهلیت شهرت گرفت. یعنی همان «پیمان جوانمردان» یا «حلف الفضول اعضای پیمان درمنزل «عبدالله بن جدعان» تعهد کردند که از آن پس درمحیط مکه هر اتفاق سوئی رخ دهد، چه برای غریب یا قریب باشد و چه آزاد و بنده، درمقام دفاع برخیزند، حق طرف را از متعدی بگیرند و از وی دفع ظلم کنند. خواه ظالم و متعدی از طبقه بالا باشد یا پائین اهل شهر باشد یا بیگانه. علاوه بر این، جوانمردان حاضر در مجلس تعهد نمودند مردم مکه را به کارهای نیک تشویق کنند، و از اعمال طشت بر حذر دارند، تا بدین گونه هر گونه رفتار ناپسند و مظاهر ظلم و ستم را از مکه ریشه کن سازند.پس از این تعهد و عقد پیمان، حاضران مجلس به خانه عاص بن وائل رفتند، و مال مرد یمنی را از وی گرفتند، و به صاحبش مسترد داشتند.سالها بعد در زمانی که پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  به مقام نبوت رسیده بود و در مدینه به سر می برد، به این کار افتخار می کرد و می فرمود: من در خانه عبدالله بن جدعان در پیمانی شرکت نمودم که آن را از داشتن بهترین کالاها دوست تر دارم، اگر در اسلام نیز مرا در پیمانی مانند آن دعوت نمایند اجابت می کنم.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی