SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

بسم الله الرّحمن الرّحیم

SMMS

سلام...امیدوارم روز خوبی داشته باشید...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

محاصره اقتصادی پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  و بنی هاشم از طرف قریش

سران قریش که از نقشه های قبلی خود نتیجه نگرفتند، پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  را سخت تحت مراقبت قرار دادند واز هر فرصت برای آزار رساندن به آن حضرت خودداری نمی کردند. سران هر قبیله، افراد مسلمان خود را شکنجه می دادند و آنها را وا می داشتند که از اسلام و پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  برگردند.پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  هم که وضع را چنین دید موضوع را با ابوطالب عموی خود در میان گذاشت و هردو صلاح را در آن دیدند که برایدوری از قریش و حفظ از گزند آنان کلیه مردان وزنان بنی هاشم به دفاع از پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  پناه به دره ای واقع در بیرون مکه ببرند.

دره را در زبان عربی «شعب» می گویند، و بعدها این دره معروف به «شعب بنی هاشم» یا « شعب ابی طالب» شد.تمام افراد بنی هاشم اعم ازآنها که مسلمان شده بودند یا غیره مسلمانان آنها فقط روز غیرت قبیله ای به دعوت ابوطالب حاضر شدند در دره از پیغمبر حمایت کنند.ابوطالب که آگاهی یافت قریش در آزار رساندن به پیغمبر تا سرحد کشتن او برآمده اند، حضرت را با زن و بچه و تمامی افراد بنی هاشم به دره درآورد، و خود و دو فرزندش علی (علیه السلام) و جعفر شب ها به حفاظت از متحصنین پاس می دادند. سپس این اشعار را سرود و برای سران قریش فرستاد

- به خدا آنها با تمامی نفراتشان، تا من زنده ام به تو (پیغمبر) دسترسی نخواهند یافت.

 تو مرا دعوت به اسلام کردی، و من یقین کردم که خیرخواهی.

هرچه گفتی راست بود، چون تو مرد امینی هستی.

تو دینی را به مردم عرضه داشتی که می دانم،

- از میان تمامی ادیان بهترین دینها است

 هنگامی که قریش اطلاع یافتند توانائی بر کشتن پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  ندارند، و ابوطالب او را تسلم آنها نخواهد کرد، و از اشعار وی در این خصوص آگاهی یافتند، عهدنامه ای نوشتند و مهر کردند مبنی بر اینکه بنی هاشم را در دره خارج مکه محاصره اقتصادی کنند.نه چیزی به آنها بفروشند و نه به آنها زن بدهند و نه از آنها زن بگیرند، و نه داد و ستد نمایند، مگر اینکه ابوطالب محمد(صلی الله علیه و آله)  را به آنان تحویل دهد تا او را به قتل رسانند! سپس همگی مضمون عهدنامه ر اتعهد نمودند و هشتاد نفر ذیل آن را مهر کردند.شخصی که عهدنامه را نوشت «منصور بن عکرمة بن عامر بن عبدمناف بن عبدالدار» بو، ولی این شخص پس از چندی دستش فلج شد و از کار افتاد.به دنبال آن قریش، پیغبر و خاندانش و تمامی اولاد عبدالمطلب راغیر از ابولهب که در دفاع از پیغمبر شرکت نکرد، در محاصره اقتصادی قرار دادند. این واقعه شش یا هفت سال بعد از بعثت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و دو سال بعد از دعوت عمومی آن حضرت بود.بدین گونه پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  و بنی هاشم سه سال در آن دره به سر بردند تا آنجا که آنچه پیغمبر و ابوطالب و خدیجه داشتند به اتمام رسید، و سخت در مضیعه زندگی قرار گرفتند. در مدت محاصره فقط در ماه رجب و ماه ذی الحجه از شعب بیرون می آمدند، و نظر به احترام آن دو ماه که خرید و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خریداری کرده و به شعب بازمی گشتند. غیر از آن دو ماه باز خرید و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خریداری کرده و به شعب باز می گشتند. غیر از آن دو ماه باز خردی و فروش قریش با محاصره شدگان مخنوع بود، تا جائی که سرانجام موجودی آنها تمام و دچار کمبود مواد غذائی شدند.کمبود مواد غذائی و آفتاب سوزان روز در میان دره و صخره ها و شب های سرد و طول مدت محاصره، سرانجام صدای گریه و زاری و فریاد وفغان کودکان و زنان را بلند کرد و در شهر به گوش قریش رسید.این معنا موجب شد که جمعی از امضا کنندگان صحیفه را از کرده خود پشیمان سازد وبه چاره جوئی وادارد.لازم به ذکر است که در آن ایام محنت زا و روزهای طاقت فرسا و تحت مراقبت شدید قریش، ابوالعاص بن ربیع شوهر زینب دختر پیغمبر یا خواهر زاده خدیجه با اینکه هنوز اسلام نیاورده بود بعضی از شبها مواد خوراکی بار شتر می کرد و به نزدیک دره می آورد و شتر را رها می نمود تا به دست محاصره شدگان بیفتد.در آن میان روزی هشام بن عمر به نزد زهیر بن ابی امیه دخترزاده عبدالمطلب رفت و گفت: آیا سزاوار است که تو غذا بخوری و بهترین لباسها را بپوشی اما خویشان تو برهنه و گرسنه باشند؟ این موضوع با بعضی از سران قریش هم در میان گذاشته شد، و بیشتر آنها را به فکر فرو برد، ولی نمی دانستند چه کنند.پس از سه سال که پیغبر(صلی الله علیه و آله)  و خانواده اش و مسلمانان و بنی هاشم در «شعب ابوطالب» در محاصره اقتصادی قرار گرفتند، و حتی روزهای آخر، کغاربه جای بسیار سختی کشید، جبرئیل بر پیغمبر نازل گردید و گفت: یار رسول الله! خداوند موریانه را فرستاده و عهدنامه قریش را خورده جز پاره ای که در آن نام خداست. پیغمبر موضوع را به عمویش ابوطالب خبر داد. به دنبال آن ابوطالب و پیغمبر و بنی هاشم آمدند و در مقابل کعبه نشستند. سران قریش نیزکه مطلع شدند از هر طرف به سوی کعبه شتافتند و همگی در آنجا گرد آمدند.قریش گفتند: ابوطالب! عهدنامه ما را به یاد آور و به ما بپیوند... و در دفاع از برادرزاده ات بیش از این لجاجت روا مدار.ابوطالب گفت: ای قوم! آیا شما پس از مهر کردن عهدنامه دستی در آن برده اید و به سراغ آن رفته اید؟ قریش گفتند: نه. ابوطالب گفت: ولی محمد(صلی الله علیه و آله)  از جانب خدایش به من خبرداده است که موریانه تمام عهدنامه را خورده است جز پاره ای که در آن نام خداست. حال اگر آن را آوردید و دیدید که چنین است چه خواهید کرد؟قریش گفتند: تعهد خود را نعض می کنیم و دست از محاصره بر می داریم. ابوطالب گفت: ولی بدانید که اگر آنچه گفتم دروغ بود محمد(صلی الله علیه و آله)  را به شما تحویل می دهم تا او را به قتل رسانید.قریش گفتند: بسیار خوب، سخنی به مورد گفتی.

سپس در قوطی را گشودند و دیدند که موریانه عهدنامه را خورده است جز پاره ای که نام خدا بر آن نوشته بود. هنگامی که قریش ازن معجزه را دیدند گفتند: سحری بیش نیست! ولی هم اکنون راهی برای تکذیب محمد نداریم.درآن روز بر اثر این واقعه بسیاری از قریش مسلمان شدند، و پیغمبر و بنی هاشم از محاصره بیرون آمدند و به خانه های خود بازگشتند. معاندان قریش هم دیگر موضوع را دنبال نکردند

سال دهم

ده سال بعد از انتخاب حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به پیامبری، در شهر مکّه، دو اتفاق سخت و ناگوار برای پیامبر افتاد که به همان دلیل، پیامبر سال دهم را، سال حزن واندوه نامید: یکی از آن ها وفات عموی بزرگوار ایشان در روز هفتم ماه رمضان این سال و دیگری، درگذشت همسر با وفای پیامبر، حضرت خدیجه (علیهاالسلام) در روز دهم همان ماه به وقوع پیوست.

سرپرستی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

پیامبرگرامی اسلام، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) ، هشت ساله بود که عموی مهربانش حضرت ابوطالب، سرپرستی و نگهداری از ایشان را پذیرفت؛ زیرا ایشان علاقه خاصی به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)  داشت. روز اوّلی که پیامبر را به خانه آورد، به همسر خود، فاطمه بنت اسد مادر حضرت علی (علیه السلام )گفت: «من به برادرزاده ام خیلی علاقه دارم، مراقب او باش و از او به خوبی مواظبت کن». فاطمه بنت اسد هم به بهترین صورت از پیامبر نگهداری و مانند مادری مهربان به ایشان محبت کرد.

ترس دشمنان از ابوطالب

بچه های خوب، تا وقتی ابوطالب عموی پیامبر زنده بود، دشمنان جرأت نمی کردند که پیامبر را اذیت کنند، ولی بعد از این که ایشان از دنیا رفت، فشار دشمنان بر پیامبر و آزار آن ها به قدری زیاد شد که پیامبر بعد از مدت کوتاهی، ناچار شد به همراه عده ای از مسلمانانْ شهر مکه را ترک و به شهر دیگری به نام «مدینه» هجرت کند.مواظبت ابوطالب از پیامبر به قدری بود که وقتی به او خبر دادند که یکی از مردان مکّه برای خوشحال کردن دشمنان پیامبر، روی حضرت زباله ریخته است، عصبانی شد و به سرعت خود را به مسجدی که این اتفاق در آن جا افتاده بود رساند و دستور داد که همان کار را با آن شخص انجام دهند. دشمنان که این صحنه را دیدند، با خود گفتند که تا ابوطالب زنده است، نمی توانیم پیامبر را از هدفی که دارد، باز داریم.

ابوطالب، پدر علی (علیه السلام)

ابوطالب (علیه السلام)پدر حضرت علی (علیه السلام)است؛ پسری که یکی از بهترین فرزندان روزگار بود. هنگامی که قرآن در غار حرا بر پیامبر نازل شد و علی (علیه السلام)با پیامبر (صلی الله علیه و آله) نماز خواند و بعد پدرش ابوطالب را از ماجرا مطّلع ساخت و گفت که من به رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) ایمان آورده ام، ابوطالب گفت: «فرزندم، او تو را جز به نیکی نمی خواند، حتما با او باش و او را رها نکن.

جدایی

فشارها و سختی های دشمنان در شِعب ابی طالب، یعنی همان جایی که مسلمانان را در آن بدون غذا و امکانات گذاشته بودند، ابوطالب را ناراحت و غمگین کرد و شش ماه بعد از آن از دنیا رفت. مرگ ایشان که عموی مهربان و یاور بزرگ پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود، حضرت محمّد را سخت اندوهگین ساخت.هنگام مرگ ابوطالب، پیامبر کنارش نشست و دستی برگونه های عمو کشید و فرمود: «عموجان، مرا در کودکی تربیت کردی و وقتی پدرم از دنیا رفت، سرپرستی مرا پذیرفتی و در بزرگی یاری ام کردی» و بعد برای عموی خود دعا کرد که خداوند پاداش فراوانی به ایشان بدهد. حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله)  هنگام تشییع جنازه هم، جلوی تابوت حضرت ابوطالب حرکت و برای عموی خود دعا می کرد.

سفر پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  به طائف

بعد از وفات ابوطالب و خدیجه، قریش بر جسارت خود نسبت به پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  افزودند. جسارتی بیش از آنچه پیغمبر درزمان حیات عمویش ابوطالب از آنها می دید. پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  که وضع را چنین دید رهشپار طائف شد تا از قبیله «ثقیف» که عمده مردم طائف را تشکیل می دادند برای انجام مقصود خویش یاری جوید و به این امید که بتواند آنها را به اسلام متمایل سازد. بدین منظور پیغمبر تنها راهی طائف گردید.هنگامیکه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وارد طائف شد به چند تن از قبیله ثقیف برخورد نمود که در آن روزها، از سروران و اشراف طائف به شمار می رفتند. آنهاسه برادر به اسامی: عبد یالیل، مسعود، و حبیب فرزندان عمروبن عمیر ثقفی بودند. زنی از قریش از قبیله بنی جمح نیز درنزد آنها بود. پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  فرصت را غنیمت شمرد و پهلوی آنها نشست و پس از معرفی خود، آنان را به پرستش خدای یگانه دعوت نمود، و پیرامون علت آمدن به طائف و یاری خواستن از آنها برای پیش برد اسلام و همیاری با وی در برخورد با مخالفان گفتگو کرد.یکی از سه برادر خطاب به پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  گفت: من پرده خانه کعبه را پاره کرده باشم (یا (دزدیده باشم) اگر تو فرستاده خدا باشی! برادر دوم گفت: خدا کسی را بهتر از تو نیافت که به پیغمبری بفرستد؟ سومی گفت: من هرگز با تو سخن نمی گویم. زیرا تو اگر به راستی پیغمبر و فرستاده خدا باشی، بزرگتر از آنی که بتوانم سخن تو را رد کنم، و چنان که دروغگو باشی شایسته نیست که با تو سخن بگویم.پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که این سخنان را شنید در حالی که از دعوت آنها مایوس شده بود برخاست که از آنجا برود، ولی قبل از ترک آنها فرمود: آنچه را گفتید سربسته بماند. چون پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  می خواست سخنان ناهنجارآنها به گوش قریش برسد، و بعد به طنز بازگو کنند، و باعث آزار بیشتر وی گردد. اما آنها اعتنا نکردند و اوباش و بردگان خود را واداشتند تا فریاد کنان او را دنبال کرده دشنام دهند. ارازل و اوباش هم به تحریک بزرگان خود گرد آمدند و داد و فریاد به راه انداختند.چون پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  چنین دید به باغی در آمد که تعلق به عتبة بن ربیعه وبرادر او شیبه داشت. در آن موقع عتبه و شیبه هر دو در باغ بودند. پیغمبرتکیه به درخت انگوری داد تا لحظه ای بیاساید و با خدا به راز و نیاز مبادرت ورزد. عتبه که به حضرت می نگریستند غلام نصرانی خود به نام عداس را خواستند و با طبقی از انگور نزد پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  فرستادند. عداس طبق انگور را به زمین گذاشت و از حضرت خواست تا از آن تناول کند.پیغمبر دست به طرف انگور برد و فرمود: بسم الله، سپس خوشه ای از آن را تناول فرمود. عداس به پیغمبر نگریست و گفت: به خدا مردم این شهر چنین سخنی نمی گویند. پیغمبر فرمود: ای عداس! تو اهل کجائی و چه دینی داری؟عداس گفت: من مردی نصرانی و از مردم نینوا می باشم. پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  فرمود: از شهر مرد شایسته یونس بن متی؟ عداس گفت: یونس بن متی را از کجا می شناسی؟ پیغمبر فرمود: او برادر من بود. او پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  بود، و من نیز پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  هستم. عداس چون این را شنید پیش آمد و خود را به روی پاهای پیغمبر افکند و سرودست حضرت را بوسید و مسلمان شد.عتبه و شیبه که به این منظره می نگریستند یکی به دیگری گفت: این مرد غلامت را گمراه کرد. چون عداس بازگشت به وی گفتند: وای برتو! چرا سر و دست این مرد را بوسیدی و خود را به روی پاهای او افکندی؟عداس گفت: این را بدانید که این مرد امروز نظیر ندارد. زیرا چیزی را به من خبر داد که جز پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  آن را نمی داند. عتبه و شیبه گفتند: ای عداس! وای بر تو، این مرد تو را از دینی که داری برنگرداند که دین تو بهتر از دین اوست.به دنبال آن پیغبر برخاست و طائف را ترک گفت و به مکه بازگشت. سفر رسول خدا به طائف نشان داد که مردم آن قبیله ثقیف نادان تر و جسورتر از آنند که به دین حق بگروند، و اوهام و خرافات را از اذهان خود بزدایند.

پیمان عقبه اولی و آمدن مصعب بن عمیر به یثرب در سال دوازدهم

سال دوازدهم بعثت بود و همانگونه که اشاره شداسعد بن زراره با یازده تن دیگر که دو تن آنها نیز از قبیله اوس بودند - بمکه آمدند و طبق قراری که گذاردند در عقبه منی خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)  آمده و آنها که ایمان نداشتند نیز ایمان آورده وبا آن حضرت پیمانی بستند که آنرا «بیعة النساء» گفته اند.و متن پیمان اینگونه بود که «شرک نور زند، و دزدی و زنانکنند و فرزندان خود را نکشند، بهتان نزنند.و هنگامی که خواستند به شهر خود «یثرب» باز گردند ازرسول خدا (صلی الله علیه و آله)  درخواست کردند تا کسی را برای تعلیم قرآن و تبلیغ اسلام بهمراه ایشان به یثرب گسیل دارد.

در میان جوانان مکه که به اسلام گرویده و با شوق و شورفراوانی قرآن و دستورات دین را فرا گرفته بودند جوانی بود به نام«مصعب بن عمیر» که بیشتر قرآنی را که تا به آنروز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)  نازل شده بود حفظ کرده و بیاد داشت، و بخاطرپذیرفتن اسلام نیز رنجها و سختیهای زیادی را تحمل کرده بود، زیرا پیش از آنکه مسلمان شود در خانه خود و پیش پدر و مادر ازهمه محبوبتر و عزیزتر بود و در وضع مرفهی زندگی می کرد، اماپس از اینکه مسلمان شد مورد بی مهری پدر و مادر قرار گرفت تاآنجا که او را از خانه خود بیرون کردند و چون مسلمانان به حبشه هجرت کردند با آنان بحبشه رفت، و با گروهی که پس ازچندی بمکه بازگشتند به مکه آمد، و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله)  وبنی هاشم در شعب ابی طالب محصور گشتند مصعب نیز با آنهابود و همه آن دشواریها و گرسنگیها و رنجها را در طول آن چندسال تحمل کرده و به چشم مشاهده کرده بود.باری رسول خدا (صلی الله علیه و آله)  مصعب بن عمیر را برای رفتن به شهریثرب انتخاب کرده، و خود همین انتخاب میتواند معرف شخصیت والای مصعب بن عمیر باشد، و جریانات بعد نیزشایستگی ولیاقت او را در این انتخاب ثابت کرد!مصعب بن عمیر بهمراه اسعد و همراهان بمدینه آمد و چندروزی از ورود او بشهر یثرب نگذشته بود که گروهی از جوانان خزرج به اسلام گرویدند و کمتر خانه ای بود که چون افراد آن خانه گرد هم جمع می شدند سخن از دین اسلام ورسول خدا (صلی الله علیه و آله)  به میان نیاید.اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود بر می داشت و به هر کجا انجمنی از خزرجیان میدید او را می برد و آنها را به اسلام دعوت می نمود تا روزی بفکر قبیله اوس افتاد و بمصعب گفت:دائی من «سعد بن معاذ» از رؤسای قبیله اوس و مردی خردمند و بزرگوار است و در میان تیره «عمرو بن عوف» نفوذ وسیادتی دارد و اگر بتوانیم او را بدین اسلام وارد کنیم کار ماتمام و کامل خواهد شد اکنون بیا تا بمحله ایشان برویم، مصعب پذیرفت و بهمراه اسعد بمحله سعد بن معاذ آمد و سر چاهی (که معمولا محل اجتماع مردم بود) نشست و جمعی از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب برای آنها قرآن میخواند. این خبربگوش سعد بن معاذ رسید و او شخصی را که نامش «اسید بن حضیر» و از بزرگان قبیله (و دلاوران) ایشان بود. خواست و بدو گفت: خبر بمن رسیده که اسعد بن زراره بمحله ما آمده و جوانی قرشی را با خود آورده و جوانهای محله مارا از راه بدر کرده اینک بنزد او برو و از اینکارش جلوگیری کن.«اسید» حرکت کرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب گفت: این شخص مرد بزرگی است و اگر به آئین ما درآید درپیشرفت کار ما تاثیر بسیاری دارد، و چون اسید بنزد آنها رسیدگفت: ای ابا امامة (لقب اسعد بوده) دائی تو مرا فرستاده ومی گوید: بمحله ما میا و جوانان ما را از راه بیرون نبر و از خشم قبیله اوس بر جان خویش بیمناک باش!

دومین بیعت اهل مدینه با پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  

تبلیغات سازنده و مؤثر مصعب بن عمیر مبلغ جوان و برازنده پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   درمدینه و فعالیت تبلیغی دوازده مسلمان نامبرده در میان مردم مدینه و دو قبیله خود (اوس و خزرج) اعث شد که روز به روز نام رسول خدا بیشتربر سر زبانها بیفتد و افراد زیادتری شیفته و دلباخته حضرت گردند.چون موسم حج فرا رسید، و طبق رسوم عرب، مردم خود را آماده رفتن به مکه نمودند، مصعب بن عمیر نیز به مکه بازگشت. تا گزارش کار خود را به پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   بدهد و در مراسم حج هم شرکت کند.حدود پانصد نفر مرد و زن مدینه خود را مهیای سفر مکه نمودند. هفتاد و پنج تن از مسلمانان هم در میان آنها بودند که دو نفر آنها زن بود.چند نفر از این عده پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   را در مکه ملاقات نمودند و از حضرت خواستند تا در یکجا اجتماع کنند و با آن برگزیده خدا بیعت نمایند. حضرت فرمود: وعده ما در اواخر شب جنب عقبه اولی است.این عده هفتاد و پنج نفری پنهانی و با کمال احتیاط در دسته های چند نفری به طوری که مشرکین متوجه گردهمائی آنها نشوند، آمدند و در عقبه اولی» منتظر رسیدن پیغمبرشدند. لحظه ای بعد پیغمبر با عمویش عباس که هنوز مسلمان نشده بود، ولی بعد از ابوطالب می خواست برادر زاده اش را تنها نگذارد، وارد شدند.نخست عباس در آن جمع که با شور و شوق دیدار پیغمبر همه گوش بودند تا بشنوند و مراسم بیعت انجام گیرد آغاز به سخن کرد و گفت: ای جماعت خزرج می دانید که محمد از ماست و ما او را از گزند قوم خود حفظ کرده ایم، و در میان ما با عزت و بزرگوای به سر می برد، ولی با این وصف او می خواهد در میان شما مردم مدینه باشد. اگر می بینید می توانید به خوبی او را پذیرا شوید و از وی حمایت کنید، او در اختیارشماست، و چنانچه می دانید نمی توانید درست به عهد و پیمانی که با وی می بندید عمل کنید، و از او یاری نمائید، از هم اکنون او را رها کنید.خزرجیان گفتند: ای عباس آنچه را گفتی شنیدیم. یا رسول الله! هر پیمانی می خواهی برای خودت و خدایت از ما بگیر.پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله)  آیاتی از قرآن مجید تلاوت نمود، و آنها را دعوت کرد که به خدا ایمان بیاورند و به دین او «اسلام» بیشتر اهمیت بدهند، سپس فرمود: با شما بیعت می کنم و پیمان می بندم که در وطن خود ازمن مانند کسان خویش دفاع کنید.براء بن معرور که بزرگ هیات بود دست پیغمبر را به رسم بیعت به دست گرفت و گفت: آری، به خدائی که تو را به حق مبعوث کرده است از وجود مقدست مانند فرزندان خود یاری خواهیم کرد.در این هنگام ابوالهیثم ابن تیهان رشته سخن را به دست گرفت و گفت: یا رسول الله! ما با قم یهود پیمان هائی بسته ایم که با مسلمان شدن مان ناچاریم آنها را نادیده بگیریم شایسته نیست که اگر خداوند به شما قدرت داد به سوی قوم خود به مکه بازگردی، و ما را رها کنی.پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   تبسمی کرد و فرمود: نه، پیمان من پیمان شماست، و احترام من بستگی به احترام شما دارد. شما از من هستید و من هم از شمایم. باهر کس صلح کردید صلح می کنیم و با هر کس سر جنگ داستید، جنگ خواهم کرد.آنگاه پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   فرمود: از میان خود دوازده تن را انتخاب کنید و به من معرفی نمائید. آنها نیز نه نفر از قبیله خزرج وسه تن از قبیله اوس را به نمایندگی خود برگزیدند و به پیغمبر (صلی الله علیه و آله)  معرفی کردند. سپس برخاستند و یک یک با پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  بیعت نمودند. نخستین کسی که بیعت کرد اسعد بن زراره بود، و گفته اند ابوالهیثم ابن تیهان بود، و هم گفته اند براء بن معرور بود. پس از آن بقیه هم پیش رفتند و یک یک بیعت کردند. آمدن این عده به مکه و انجام بیعت دوم در عقبه که آخری «بیعت جنگ و پیکار» نام گرفت، در ماه ذی الحجه بود. پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   بقیه ماه ذی الحجه و ماه محرم و صفر را در مکه ماند، و در 12 ربیع الاول به مدینه هجرت کرد.پس از این بیعت و پیش از آنکه حضرت خود روانه مدینه شود، دشتور داد مسلمانان، مرد و زن و پیر و جوان به مدینه مهاجرت کنند. آنها نیز به مدینه کوچ کردند، و با گردهمائی خود زمینه را برای هجرت پیغمبر فراهم نمودند.باید دانست که چون از این تاریخ بزرگان مدینه با پیغمبر(صلی الله علیه و آله)  پیمان بستند که به یاریش قیام کنند «انصار» یعنی یاوران پیغمبر(صلی الله علیه و آله)   خوانده شدند. در مقابل آنها «مهاجرین» از مردم مکه و سایر نقاط بودند که قبل و بعد از هجرت پیغمبر به مدینه، به آن شهر مهاجرت نمودند.

در تاریخ اسلام «انصار» به اهل مدینه، و «مهاجرین» بیشتر به اهل مکه گفته شده است.

ابن اثیر می نویسد : عرب دو قبیله اوس و خزرج را به همان نام خزرج می خواندند.236- این مرد بعدها جزو یاران صمیمی امیر المومنین علی (ع) و مردان با فضیلت اسلام بود . در نهج البلاغه است که پس از شهادت او و عماریاسر و جمعی دیگر حضرت در روی منبر از آنها یاد کرد و برادران خود خواند. و فرمود: عمار و ذوالشهادتین و این تیهان کجایند؟ سپس به سختی گریست.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی